دیوان شمس/مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری
ظاهر
مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری | اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری | |||||
مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین | مرا سلطان کن و میدو به پیشم چون سلحداری | |||||
شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو | چو روبه شیرگیر آید جهان گوید خوش اشکاری | |||||
چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید | که بخشد تاج و تخت خود مگر چون تو کلهداری | |||||
ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد | که موسی چون سخن بشنود در میخواست دیداری | |||||
یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان | که زنده میشود زین لطف هر خاکی و مرداری | |||||
تو خود بیتخت سلطانی و بیخاتم سلیمانی | تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت نگوساری | |||||
کی باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی | چه دارد با کمال تو بجز ریشی و دستاری | |||||
گلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون | چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری | |||||
مرا باری بحمدالله چه قرص مه چه برگ که | ز مستی خود نمیدانم یکی جو را ز قنطاری | |||||
سر عالم نمیدارم بیار آن جام خمارم | ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باری | |||||
سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد | خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد تاری | |||||
بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی | هلا بگذار تا یابی از این اطلس کلهواری |