دیوان شمس/من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان
ظاهر
من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان | این دزد ما خود دزد را چون می بدزدد از میان | |||||
خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند | دزدی چو سلطان می کند پس از کجا خواهند امان | |||||
عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل برد | تا پیش آن سرکش برد حق سرکشان را موکشان | |||||
عشق است آن دزدی که او از شحنگان دل می برد | در خدمت آن دزد بین تو شحنگان بیکران | |||||
آواز دادم دوش من کای خفتگان دزد آمدهست | دزدید او از چابکی در حین زبانم از دهان | |||||
گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من | گفتم به زندانش کنم او می نگنجد در جهان | |||||
از لذت دزدی او هر پاسبان دزدی شده | از حیله و دستان او هر زیرکی گشته نهان | |||||
خلقی ببینی نیم شب جمع آمده کان دزد کو | او نیز می پرسد که کو آن دزد او خود در میان | |||||
ای مایه هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست رو | ای هم حیات جاودان ای هم بلای ناگهان | |||||
ای رفته اندر خون دل ای دل تو را کرده بحل | بر من بزن زخم و مهل حقا نمیخواهم امان | |||||
سخته کمانی خوش بکش بر من بزن آن تیر خوش | ای من فدای تیر تو ای من غلام آن کمان | |||||
زخم تو در رگهای من جان است و جان افزای من | شمشیر تو بر نای من حیف است ای شاه جهان | |||||
کو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کند | جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد هر زمان | |||||
شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر | یک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا بینشان |