دیوان شمس/منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم
ظاهر
منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم | سر صندوق گشادم گهری دزدیدم | |||||
ز زلیخای حرم چادر سر بربودم | چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم | |||||
سر سودای کسی قصد سر من دارد | کی برد سر ز کف آنک از آن سر دیدم | |||||
چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین | چون غمش کند ز بیخم پس از آن روییدم | |||||
این چه ماه است که اندر دل و جانها گردد | که من از گردش او بس چو فلک گردیدم | |||||
جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش | همه دردی جهان در سر خود مالیدم | |||||
اندر این چاه جهان یوسف حسنی است نهان | من بر این چرخ از او همچو رسن پیچیدم | |||||
هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان | از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم | |||||
زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم | زان گزیدهست مرا حق که تو را بگزیدم | |||||
بنهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی است | که چو گل در چمنش جامه جان بدریدم | |||||
اندر آن باغ یکی دلبر بالاشجری است | که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم | |||||
بس کنم آنچ بگفت او که بگو من گفتم | و آنچ فرمود بپوشان و مگو پوشیدم | |||||
شمس تبریز که آفاق از او شد پرنور | من به هر سوی چو سایه ز پیش گردیدم |