دیوان شمس/مستی ده و هستی دهای غمزه خماره
ظاهر
مستی ده و هستی دهای غمزه خماره | تو دلبر و استادی ما عاشق و این کاره | |||||
ما بر سر هر پشته گم کرده سر رشته | بیچاره تو گشته تو چاره بیچاره | |||||
صد چشمه بجوشانی در سینه چون مرمر | ای آب روان کرده از مرمر و از خاره | |||||
ای سنگ سیه را تو کرده مدد دیده | وی از پس نومیدی بشکفته گل از ساره | |||||
ای نور روان کرده از پیه دو چشم ما | و اندیشه روان کرده از خون دل پاره |