دیوان شمس/مروت نیست در سرها که اندازند دستاری
ظاهر
مروت نیست در سرها که اندازند دستاری | کجا گیرد نظام ای جان به صرفه خشک بازاری | |||||
رها کن گرگ خونی را که رو نارد بدان صیدی | رها کن صرفه جویی را که برناید بدین کاری | |||||
چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان | چو نبود خرج سودایی فدای خوبی یاری | |||||
ز بخل ار طوق زر دارم مرا غلی بود غلی | وگر خلخال زر دارم مرا خاری بود خاری | |||||
برو ای شاخ بیمیوه تهی میگرد چون چرخی | شدستی پاسبان زر هلا میپیچ چون ماری | |||||
تو زر سرخ میگویش که او زرد است و رنجوری | تو خواجه شهر میخوانش که او را نیست شلواری | |||||
چرا از بهر همدردان نبازم سیم چون مردان | چرا چون شربت شافی نباشم نوش بیماری | |||||
نتانم بد کم از چنگی حریف هر دل تنگی | غذای گوشها گشته به هر زخمی و هر تاری | |||||
نتانم بد کم از باده ز ینبوع طرب زاده | صلای عیش میگوید به هر مخمور و خماری | |||||
کرم آموز تو یارا ز سنگ مرمر و خارا | که میجوشد ز هر عرقش عطابخشی و ایثاری | |||||
چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی | چگونه شیر حق باشد اسیر نفس سگساری | |||||
خمش کردم که رب دین نهانها را کند تعیین | نماید شاخ زشتش را وگر چه هست ستاری |