دیوان شمس/مرا حلوا هوس کردست حلوا
ظاهر
مرا حلوا هوس کردست حلوا | میفکن وعده حلوا به فردا | |||||
دل و جانم بدان حلواست پیوست | که صوفی را صفا آرد نه صفرا | |||||
زهی حلوای گرم و چرب و شیرین | که هر دم میرسد بویش ز بالا | |||||
دهانی بسته حلوا خور چو انجیر | ز دل خور هیچ دست و لب میالا | |||||
از آن دستست این حلوا از آن دست | بخور زان دست ای بیدست و بیپا | |||||
دمی با مصطفا و کاسه باشیم | که او می خورد از آن جا شیر و خرما | |||||
از آن خرما که مریم را ندا کرد | کلی و اشربی و قری عینا | |||||
دلیل آنک زاده عقل کلیم | ندایش میرسد کای جان بابا | |||||
همیخواند که فرزندان بیایید | که خوان آراستهست و یار تنها |