دیوان شمس/مثال باز رنجورم زمین بر من ز بیماری
ظاهر
مثال باز رنجورم زمین بر من ز بیماری | نه با اهل زمین جنسم نه امکان است طیاری | |||||
چو دست شاه یاد آید فتد آتش به جان من | نه پر دارم که بگریزم نه بالم میکند یاری | |||||
الا ای باز مسکین تو میان جغدها چونی | نفاقی کردیی گر عشق رو بستی به ستاری | |||||
ولیکن عشق کی پنهان شود با شعله سینه | خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه جاری | |||||
بس استت عزت و دوران ز ذوق عشق پرلذت | کجا پیدا شود با عشق یا تلخی و یا خواری | |||||
اگر چه تو نداری هیچ مانند الف عشقت | به صدر حرفها دارد چرا زان رو که آن داری | |||||
حلاوتهای جاویدان درون جان عشاق است | ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری | |||||
تن عاشق چو رنجوران فتاده زار بر خاکی | نیابد گرد ایشان را به معنی مه به سیاری | |||||
مغفل وار پنداری تو عاشق را ولیکن او | به هر دم پرده میسوزد ز آتشهای هشیاری | |||||
لباس خویش میدرد قبای جسم میسوزد | که تا وقت کنار دوست باشد از همه عاری | |||||
به غیر دوست هر چش هست طراران همیدزدند | به معنی کرده او زین فعل بر طرار طراری | |||||
که تا خلوت کند ز ایشان کند مشغول ایشان را | بگیرد خانه تجرید و خلوت را به عیاری | |||||
ندانی سر این را تو که علم و عقل تو پرده است | برون غار و تو شادان که خود در عین آن غاری | |||||
بدرد زهره جانت اگر ناگاه بینی تو | که از اصحاب کهف دل چگونه دور و اغیاری | |||||
ز یک حرفی ز رمز دل نبردی بوی اندر عمر | اگر چه حافظ اهلی و استادی تو ای قاری | |||||
چه دورت داشتند ایشان که قطب کارها گشتی | و از این اشغال بیکاران نداری تاب بیکاری | |||||
تو را دم دم همیآرند کاری نو به هر لحظه | که تا نبود فراغت هیچ بر قانون مکاری | |||||
گهی سودای استادی گهی شهوت درافتادی | گهی پشت سپه باشی گهی دربند سالاری | |||||
دمار و ویل بر جانت اگر مخدوم شمس الدین | ز تبریزت نفرماید زکات جان خود یاری |