دیوان شمس/متاز ای دل سوی دریای ناری
ظاهر
متاز ای دل سوی دریای ناری | که میترسم که تاب نار ناری | |||||
وجودت از نی و دارد نوایی | ز نی هر دم نوایی نو برآری | |||||
نیستانت ندارد تاب آتش | وگر چه تو ز نی شهری برآری | |||||
میان شهر نی منشین بر آذر | که هر سو شعله اندر شعله داری | |||||
اگر نی سوی آتش میل دارد | چو میل رزق سوی رزق خواری | |||||
نیاز آتش است آن میل تنها | که آتش رزق میخواهد به زاری | |||||
به هر چت نی بفرماید تو نی کن | خلاف نی بکن از شهریاری | |||||
خلافش کردی و نی در کمین است | چو نی کم شد سر دیگر نخاری | |||||
پدید آید تو را ناگه وجودی | نه نی دارد نه شکر آنچ داری | |||||
یکی نوری لطیفی جان فزایی | در او میهای گوناگون کاری | |||||
گشایی پر و بالی کز حلاوت | نمایی لطفهای لاله زاری | |||||
میان این چنین نوری نماید | دگر خورشید و جانها چون ذراری | |||||
به نور او بسوزی پر خود را | ز شیرینی نورش گردی عاری | |||||
ز ناله واشکافد قرص خورشید | که گل گل وادهد هم خار خاری | |||||
زبان واماند زین پس از بیانش | زبان را کار نقش است و نگاری | |||||
نگار و نقش چون گلبرگ باشد | گدازیده شود چون آب واری | |||||
بر آن ساحل کهاین گلها گدازید | اگر خواهی تو مستی و خماری | |||||
همیگو نام شمس الدین تبریز | کز او این کارها را برگزاری |