دیوان شمس/مانده شدم از گفتن تا تو بر ما مانی
ظاهر
مانده شدم از گفتن تا تو بر ما مانی | خویش من و پیوندی نی همره و مهمانی | |||||
شیری است که میجوشد خونی است نمیخسبد | خربنده چرا گشتی شه زاده ارکانی | |||||
زر دارد و زر بدهد زین واخردت این دم | آن کس که رهانید از بسیار پریشانی | |||||
اشتر ز سوی بیشه بیجهد نمیآید | کی آمدهای ای جان زان خاک به آسانی | |||||
صد جا بترنجیدی گفتی نروم زین جا | گوش تو کشان کردم تا جوهر انسانی | |||||
در چرخ درآوردم نه گنبد نیلی را | استیزه چه میبافی ای شیخ لت انبانی | |||||
چون دیگ سیه پوشی اندر پی تتماجی | کو نخوت کرمنا کو همت سلطانی | |||||
تو مرد لب قدری نی مرد شب قدری | تو طفل سر خوانی نی پیر پری خوانی | |||||
سخت است بلی پندت اما نگذارندت | سیلی زندت آرد استاد دبستانی | |||||
هر لحظه کمندی نو در گردنت اندازد | روزی که به جد گیرد گردن ز کی پیچانی | |||||
بنگر تو در این اجزا که همرهشان بودی | در خود بترنجیده از نامی و ارکانی | |||||
زان جا بکشانمشان مانند تو تا این جا | و اندر پس این منزل صد منزل روحانی | |||||
چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن | ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی | |||||
گر ریش نجنبانی یک یک بکنم ریشت | ریش کی رهید از من تا تو دبه برهانی | |||||
یک لحظه شدی شانه در ریش درافتادی | یک لحظه شو آیینه چون حلقه گردانی | |||||
هم شانه و هم مویی هم آینه هم رویی | هم شیر و هم آهویی هم اینی و هم آنی | |||||
هم فرقی و هم زلفی مفتاحی و هم قلفی | بیرنج چه میسلفی آواز چه لرزانی | |||||
خاموش کن از گفتن هین بازی دیگر کن | صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی |