دیوان شمس/قسمت هفدهم
ظاهر
گر آنکه امین و محرم این رازی | در بازی بیدلان مکن طنازی | |||||
بازیست ولیک آتش راستیش | بس عاشق را که کشت بازی بازی | |||||
گر بگریزی چو آهوان بگریزی | ور بستیزی چون آهنان بستیزی | |||||
زان شاخ گلی که ما درآویختهایم | ای مرغک زیرک به دو پا آویزی | |||||
گر تو نکنی سلام ما را در پی | چون جمله نشاطی و سلامی چون می | |||||
چوپان جهانی و امان جانها | دفع گرگی گر نکنی هی هی هی | |||||
گر خار بدین دیدهی چون جوی زنی | ور تیر جفا بر دل چون موی زنی | |||||
من دست ز دامن تو کوته نکنم | گر همچو دفم هزار بر روی زنی | |||||
گر خوب نیم خوب پرستم باری | ور باده نیم ز باده مستم باری | |||||
گر نیستم از اهل مناجات رواست | از اهل خرابات تو هستم باری | |||||
گر داد کنی درخور خود داد کنی | بیچاره کسی را که تواش یاد کنی | |||||
گفتی تو که بسیار بیادت کردم | من میدانم که چون مرا یاد کنی | |||||
گر درد دلم به نقش پیدا بودی | هر ذره ز غم سیاه سیما بودی | |||||
ور راه به سوی گوهر ما بودی | هر قطره ز جوش همچو دریا بودی | |||||
گر سوزش سینه را به کس میداری | وز مهر ضمیر پر هوس میداری | |||||
باید که چو نالهی تو آرام دلست | آن ناله قرین هر نفس میداری | |||||
گر صید خدا شوی ز غم رسته شوی | ور در صفت خویش روی بسته شوی | |||||
میدان که وجود تو حجاب ره تست | با خود منشین که هر زمان خسته شوی | |||||
گر عاشق روی قیصر روم شوی | امید بود که حی قیوم شوی | |||||
از هجر مگو به پیش سلطان وصال | میترس کزین حدیث محروم شوی | |||||
گر عاشق زار روی تو نیستمی | چندان به در سرای تو نه ایستمی | |||||
گفتی که مایست بردرم خیز برو | ای دوست اگر نه ایستمی نیستمی | |||||
گر عقل به کوی دوست رهبر نبدی | روی عاشق چنین مزعفر نبدی | |||||
گر آنکه صدف را غم گوهر نبدی | بگشاده لب و عاشق و مضطر نبدی | |||||
گر قدر کمال خویش بشناختمی | دامان خود از خاک بپرداختمی | |||||
خالی و سبک بر آسمان تاختمی | سر بر فلک نهم برافراختمی | |||||
گر گفتن اسرار تو امکان بودی | پست و بالا همه گلستان بودی | |||||
گر غیرت نخوت نه در ایام بدی | هر فرعونی موسی عمران بودی | |||||
گر مجلس انس را به کار آمدمی | هردم بدر تو بنده وار آمدمی | |||||
گر آفت تصدیع نبودی و ملال | هر روز برت هزار بار آمدمی | |||||
گر من مستم ز روی بدکرداری | ای خواجه برو تو عاقل و هشیاری | |||||
تو غره به طاعتی و طاعت داری | این آن سر پل نیست که میپنداری | |||||
گر نقل و کباب و بادهی ناب خوری | میدان که به خواب در، همی آب خوری | |||||
چون برخیزی ز خواب باشی تشنه | سودت ندهد آب که در خواب خوری | |||||
گرنه حذر از غیرت مردان کنمی | آن کار که دوش گفتهام آن کنمی | |||||
ور رشک نبودی همه هشیاران را | بیخویش و خراب و مست و حیران کنمی | |||||
گرنه کشش یار مرا یار بدی | با شاه و گدا مرا کجا کاربدی | |||||
گرنه کرم قدیم بسیار بدی | کی یوسف جان میان بازار بدی | |||||
گر هیچ نشانه نیست اندر وادی | بسیار امیدهاست در نومیدی | |||||
ای دل مبر امید که در روضهی جان | خرما دهی، ار نیز درخت بیدی | |||||
گر یک نفسی واقف اسرار شوی | جانبازی را به جان خریدار شوی | |||||
تا منست خود تو تا ابد تیرهستی | چون مست از او شوی تو هشیار شوی | |||||
گر یک ورق از کتاب ما برخوانی | حیران ابد شوی زهی حیرانی | |||||
گر یک نفسی به درس دل بنشینی | استادان را به درس خود بنشانی | |||||
گفتم به طبیب داروئی فرمایی | نبضم بگرفت از سر دانایی | |||||
گفتا که چه درد میکند بنمایی | بردم دستش سوی دل سودایی | |||||
گفتم صنما مگر که جانان منی | اکنون که همی نظر کنم جان منی | |||||
مرتد گردم گر ز تو من برگردی | ای جان جهان تو کفر و ایمان منی | |||||
گفتم صنمی شدی که جان را وطنی | گفتا که حدیث جان مکن گر ز منی | |||||
گفتم که به تیغ حجتم چند زنی | گفتا که هنوز عاشق خویشتنی | |||||
گفتم که چونی مها خوشی محزونی | گفتا مه را کسی نپرسد چونی | |||||
چون باشد طلعت مه گردونی | تابان و لطیف و خوبی و موزونی | |||||
گفتم که دلا تو در بلا افتادی | گفتا که خوشم تو به کجا افتادی | |||||
گفتم که دماغ دوا باید، گفت | دیوانه توئی که در دوا افتادی | |||||
گفتم که کدامست طریق هستی | دل گفت طریق هستی اندر پستی | |||||
پس گفتم دل چرا ز پستی برمد | گفتا زانرو که در درین دربستی | |||||
گفتند که هست یار را شور وشری | گفتم که دوم بار بگو خوش خبری | |||||
گفتا ترش است روی خوبش قدری | گفتم که زهی تهمت کژ بر شکری | |||||
گفتی که تو دیوانه و مجنون خوئی | دیوانه توئی که عقل از من جوئی | |||||
گفتی که چه بیشرم و چه آهن روئی | آئینه کند همیشه آهن روئی | |||||
گوهر چه بود به بحر او جز سنگی | گردون چه بود بر در او سرهنگی | |||||
از دولت دوست هیچ چیزم کم نیست | جز صبر که از صبر ندارم رنگی | |||||
گوئی که مگر به باغ رز رشتهامی | یا بر رخ خویش زعفران کشتهامی | |||||
آن وعده که کردهای رها مینکند | ور نی خود را به رایگان کشتهامی | |||||
کی پست شود آنکه بلندش تو کنی | شادان بود آنجا که نژندش تو کنی | |||||
گردون سرافراشته صد بوسه زند | هر روز بر آن پای که بندش تو کنی | |||||
کیوان گردی چو گرد مردان گردی | مردی گردی چو گرد مردان گردی | |||||
لعلی گردی چو گرد این کان گردی | جانی گردی چو گرد جانان گردی | |||||
لب بر لب هر بوسه ربایی بنهی | نوبت چو به ما رسد بهایی بنهی | |||||
جرم را همه عفو کنی بیسببی | وین جرم مرا تو دست و پایی نهی | |||||
مادام که در راه هوا و هوسی | از کعبهی وصل هردمی باز پسی | |||||
در بادیهی طلب چو جهدی بنمای | باشد که به کعبهی وصالش برسی | |||||
ما را ز هوای خویش دف زن کردی | صد دریا را ز خویش کف زن کردی | |||||
آن وسوسهای را که ز لاحول دمید | در کشتی ما دلبر وصفزن کردی | |||||
مانندهی گل ز اصل خندان زادی | وز طالع و بخت خویش شادی شادی | |||||
سرسبز چو شاخ گل و آزاده چو سرو | سروی عجبی که از زمین آزادی | |||||
ماه آمد پیش او که تو جان منی | گفتش که تو کمترین غلامان منی | |||||
هر چند بدان جمع تکبر میکرد | میداشت طمع که گویمش آن منی | |||||
ماییم در این زمان زمین پیمایی | بگذاشته هر شهر به شهر آرایی | |||||
چون کشتی یاوه گشته در دریایی | هر روز به منزلی و هرشب جایی | |||||
ماییم و هوای روی شاهنشاهی | در آب حیات عشق او چون ماهی | |||||
بیگاه شده است روز ما را صبح است | فریاد از این ولولهی بیگاهی | |||||
مردی که فلک رخنه کند از دردی | مردی که خداش کاشکی ناوردی | |||||
غبن است و هزار غبن کاین خلق لقب | آن را مردی نهند و این را مردی | |||||
مرغان ز قفص قفص ز مرغان خالی | تو مرغ کجایی که چنین خوشحالی | |||||
از نالهی تو بوی بقا میآید | مینال بر این پرده که خوش مینالی | |||||
مست است خبر از تو و یا خود خبری | خیره است نظر در تو و با تو نظری | |||||
درهم شده خانهی دل از حور و پری | وز دیده تو از گو شککی مینگری | |||||
من با تو چنین سوخته خرمن تا کی | وز ما تو چنین کشیده دامن تا کی | |||||
این کار به کام دشمنانم تا چند | من در غم تو، تو فارغ از من تا کی | |||||
من بادم و تو برگ نلرزی چکنی | کاری که منت دهم نورزی چکنی | |||||
چون سنگ زدم سبوی تو بشکستم | صد گوهر و صد بحر نیرزی چکنی | |||||
من بیدلم ای نگار و تو دلداری | شاید که بهر سخن ز من نازاری | |||||
یا آن دل من که بردهای بازدهی | یا هر چه کنم ز بیدلی برداری | |||||
من پیر فنا بدم جوانم کردی | من مرده بدم ز زندگانم کردی | |||||
میترسیدم که گم شوم در ره تو | اکنون نشوم گم که نشانم کردی | |||||
من جان تو نیستم مگو جان غلطی | من جان جنیدم و سری سقطی | |||||
کی باشم جان هر خری کوردلی | کو باز نداند سقطی از سخطی | |||||
من جمله خطا کنم صوابم تو بسی | مقصود از این عمر خرابم تو بسی | |||||
من میدانم که چون بخواهم رفتن | پرسند چه کردهای جوابم تو بسی | |||||
من خشک لب ار با تو دم تر زدمی | در عشق تو عالمی به هم برزدمی | |||||
یک بوسه اگر لبم توانستی داد | بر پای تو دستک ز بر سر زدمی | |||||
من دوش به خواب در بدیدم قمری | دریا صفتی عجایبی سیمبری | |||||
امروز بگرد هر دری میگردم | کز یارک دوشینه چه دارد خبری | |||||
من دوش به کاسهی رباب سحری | مینالیدم ترانهی کاسهگری | |||||
با کاسهی می درآمد آن رشک پری | گفتا که اگر کاسه زنی کوزه خوری | |||||
من ذره بدم ز کوه بیشم کردی | پس مانده بدم از همه پیشم کردی | |||||
درمان دل خراب و ریشم کردی | سرمستک و دستک زن خویشم کردی | |||||
من من نیم و اگر دمی من منمی | این عالم چو ذره بر هم زنمی | |||||
گر آن منمی که دل ز من برکنده است | خود را چو درخت از زمین برکنمی | |||||
مه دوش به بالین تو آمد به سرای | گفتم که ز غیرتش بکوبم سر و پای | |||||
مه کیست که او با تو نشیند یک جای | شب گرد جهان دیده و انگشت نمای | |||||
مهمان دو دیده شد خیالت گذری | در دیده وطن ساخت ز نیکو گهری | |||||
ساقی خیال شد دو دیده میگفت | مهمان منی به آب چندان که خوری | |||||
میدان و مگو تا نشود رسوایی | زیبایی مرد هست در تنهایی | |||||
گفتا که چه حاجتست اینجا ملکی است | کو موی همی شکافد از بینایی | |||||
میفرماید خدا که ای هرجایی | از عام ببر که خاص آن مایی | |||||
با ما خو کن که عاقبت آن دلدار | پیشت آید شبانگه تنهایی | |||||
ناخوانده به هرجا که روی غم باشی | ور خوانده روی تو محرم آن دم باشی | |||||
تا کافر را خدا نخواند نرود | شرمت بادا ز کافری کم باشی | |||||
نقاش رخت اگر نه یزدان بودی | استاد تو در نقش تو حیران بودی | |||||
داغ مهرت اگر نه در جان بودی | در عشق تو جان بدادن آسان بودی | |||||
نومید نیم گرچه ز من ببریدی | یا بر سر من یار دگر بگزیدی | |||||
تا جان دارم غم تو خواهم خوردن | بسیار امیدهاست در نومیدی | |||||
نی گفت که پای من به گل بود بسی | ناگاه بریدند سرم در هوسی | |||||
نه زخم گران بخوردم از دست خسی | معذورم دار اگر بنالم نفسی | |||||
نی من منم و نی تو توئی نی تو منی | هم من منم و هم تو توئی و هم تو منی | |||||
من با تو چنانم ای نگار ختنی | کاندر غلطم که من توام یا تو منی | |||||
واپس مانی ز یار واپس باشی | از شاخ درخت بگسلی خس باشی | |||||
در چشم کسی تو خویش را جای کنی | تو مردمک دیدهی آن کس باشی | |||||
وقف است مرا عمر در این مشتاقی | احسنت زهی طراوت و رواقی | |||||
من کف نزنم تا تو نباشی مطرب | من می نخورم تا نباشی ساقی | |||||
هر پارهی خاک را چو ماهی کردی | وانگه مه را قرین شاهی کردی | |||||
آخر ز فراق هر دو آهی کردی | زان آه بسوی خویش راهی کردی | |||||
هر روز پگاه خیمه بر جوی زنی | صد نقش تو بر گلشن خوشبوی زنی | |||||
چون دف دل ما سماع آنگاه کند | کش هر نفسی هزار بر روی زنی | |||||
هر روز ز عاشقی و شیرین رایی | مر عاشق را پیرهنی فرمایی | |||||
ای یوسف روزگار ما یعقوبیم | پیراهن تست چشم را بینایی | |||||
هر روز یکی شور بر این جمع زنی | بنیاد هزار عاقبت را بکنی | |||||
تا دور ابد این دوران قائم بود | بر جا فقیران کرم چون تو غنی | |||||
هر شب که ببنده همنشین میافتی | چون نور مهی که بر زمین میافتی | |||||
من بندهی چشم مست پرخواب توام | آن دم که چنان و اینچنین میافتی | |||||
هرگز به مزاج خود یکی دم نزنی | تا از دم خویش گردن غم نزنی | |||||
هر چند ملولی تو یقین است که تو | با اینکه ملولی ز کسی کم نزنی | |||||
هرگز نبود میل تو کافراشت کنی | تا عاشق آنی که فرو داشت کنی | |||||
بسم الله ناگفته تو گوئی الحمد | ناآمده صبح از طمع چاشت کنی | |||||
هرکس کسکی دارد و هرکس یاری | آن یار وفادار کجا شد باری | |||||
گر پیش سگی شکر نهی خرواری | میل دل او بود سوی مرداری | |||||
هرکس کسکی دارد و هرکس یاری | هرکس هنری دارد و هرکس کاری | |||||
ماییم و خیال یار و این گوشهی دل | چون احمد و بوبکر به گوشهی غاری | |||||
هر لحظه مها پیش خودم میخوانی | احوال همی پرسی و خود میدانی | |||||
تو سرو روانی و سخن پیش تو باد | میگویم و سر به خیره میجنبانی | |||||
همدست همه دست زنانم کردی | دو گوش کشان همچو کمانم کردی | |||||
خاییه بهر دهان چو نانم کردی | فیالجمله چنان شد که چنانم کردی | |||||
هم دل به دلستانت رساند روزی | هم جان سوی جانانت رساند روزی | |||||
از دست مده دامن دردی که تراست | کان درد به درمانت رساند روزی | |||||
همسایگی مست فزاید مستی | چون مست شوی بازرهی از هستی | |||||
در رستهی مردان چو نشستی رستی | بر باده زنی ز آب و آتش دستی | |||||
یاد تو کنم میان یادم باشی | لب بگشایم در این گشادم باشی | |||||
گر شاد شوم ضمیر شادم باشی | حیله طلبم تو اوستادم باشی | |||||
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی | شاگرد که بودی که چنین استادی | |||||
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی | ای دنیا را ز تو هزار آزادی | |||||
یکدم غم جان دار غم نان تا کی | وز پرورش این تن نادان تا کی | |||||
اندر ره طبل اشکم و نای و گلو | این رنج ز نخ به ضرب دندان تا کی | |||||
یک شفتالو از آن لب عنابی | پر کرد جهان ز بوی سیب و آبی | |||||
هم پردهی شب درید و هم پردهی روز | از عشق رخ خویش زهی بیآبی |