دیوان شمس/قسمت نهم
ظاهر
صد بار بگفتمت ز مستان مگریز | جان در کفمان سپار و بستان مگریز | |||||
از من بشنو گریز پا سر نبرد | گر جان خواهی ز حلقهی جان مگریز | |||||
صد بار بگفت یار هرجا مگریز | گر بگریزی بجز سوی ما مگریز | |||||
هر گه ز خیال گرگ ترسان گردی | در شهر گریز سوی صحرا مگریز | |||||
گر بکشندم نگردم از عشق توباز | زیرا که ز چنگ ما برون شد آواز | |||||
گویند مرا سرت ببریم به گاز | پیراهن عمر خود چه کوته چه دراز | |||||
گر در ره عشق او نباشی سرباز | زنهار مکن حدیث عشقی سرباز | |||||
گر روشنی میطلبی همچون شمع | پروانه صفت تو خویشتن را در باز | |||||
گر گوهر طاعتی نسفتم هرگز | ور گرد بدی ز دل نرفتم هرگز | |||||
نومید نیم ز بارگاه کرمت | زیرا که ترا دو من نگفتم هرگز | |||||
ماییم و توئی و خانه خالی برخیز | هنگام ستیز نیست ای جان مستیز | |||||
چون آب و شراب با حریفان آمیز | چندانکه رسم بجای کج دار و مریز | |||||
ماییم و دمی کوته و سودای دراز | در سایهی دل فکنده دو پای دراز | |||||
نظارهکنان بسوی صحرای دراز | صد روز قیامت است چه جای دراز | |||||
ماییم و هوای یار مه رو شب و روز | چون ماهی تشنه اندر این جو شب و روز | |||||
زین روز شبان کجا برد بو شب و روز | خود در شب وصل عاشقان کو شب و روز | |||||
مردانه بیا که نیست کار تو مجاز | آغاز بنه ترانهی بیآغاز | |||||
سبلت میمال خواجهی شهر توئی | آخر به گزاف نیست این ریش دراز | |||||
معشوقهی ما کران نگیرد هرگز | وین شمع و چراغ ما نمیرد هرگز | |||||
هم صورت و هم آینه والله که ویست | این آینه زنگی نپذیرد هرگز | |||||
من بودم و دوش آن بت بنده نواز | از من همه لابه بود و از وی همه ناز | |||||
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید | شبرا چه گنه حدیث ما بود دراز | |||||
من سیر نگشتهام ز تو یار هنوز | وامم داری نبات بسیار هنوز | |||||
گر از سر خاک من برآید خاری | لب بگشاید به عشقت آن خار هنوز | |||||
من همتیم کجا بود چون من باز | عرضه نکنم به هیچکس آز و نیاز | |||||
با خویشتنم خوش است در پردهی راز | گه صید و گهی قید و گهی ناز و گه آز | |||||
میگوید مرمرا نگار دلسوز | میباید رفت چون به پایان شد روز | |||||
ای شب تو برون میای از کتم عدم | خورشید تو خویش را بدین چرخ بدوز | |||||
نی چارهی آنکه با تو باشم همراز | نی زهرهی آنکه بیتو پردازم راز | |||||
کارم ز تو البته نمیگردد ساز | کار من بیچاره حدیثی است دراز | |||||
هین وقت صبوحست میان شب و روز | غیر از مه وخورشید چراغی مفروز | |||||
زان آتش آب گونه یک شعله برآر | در بنگه اندیشه زن و پاک بسوز | |||||
یاری خواهی ز یار با یار بساز | سودت سوداست با خریدار بساز | |||||
از بهر وصال ماه از شب مگریز | وز بهر گل و گلاب با خار بساز | |||||
یک شب چو ستاره گر نخسبی تا روز | تابد به تو اینچنین مه جانافروز | |||||
در تاریکیست آب حیوان تو مخسب | شاید که شبی در آب اندازی پوز | |||||
آمد آمد ترش ترش یعنی بس | میپندارد که من بترسم ز عسس | |||||
آن مرغ دلی که نیست در بند قفس | او را تو مترسان که نترسد از کس | |||||
احوال دلم هر سحر از باد بپرس | تا شاد شوی از من ناشاد بپرس | |||||
ور کشتن بیگناه سودات شود | از چشم خود آن جادوی استاد بپرس | |||||
از حادثهی جهان زاینده مترس | وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس | |||||
این یکدم عمر را غنیمت میدان | از رفته میندیش وز آینده مترس | |||||
از روز قیامت جهانسوز بترس | وز ناوک انتقام دلدوز بترس | |||||
ای در شب حرص خفته در خواب دراز | صبح اجلت رسید از روز بترس | |||||
ای یوسف جان ز حال یعقوب بپرس | وی جان کرم ز رنج ایوب بپرس | |||||
وی جمله خوبان بر تو لعبتگان | حال ما را ز هجرنا خوب بپرس | |||||
جانا صفت قدم ز ابروت بپرس | آشفتگیم ز زلف هندوت بپرس | |||||
حال دلم از دهان تنگت بطلب | بیماری من ز چشم جادوت بپرس | |||||
چون روبه من شدی تو از شیر مترس | چون دولت تو منم ز ادبیر مترس | |||||
از چرخ چو آن ماه ترا همراه است | گر روز بگاهست وگر دیر مترس | |||||
دارد به قدح می حرامی که مپرس | یک دشمن جان شگرف حامی که مپرس | |||||
پیشم دارد شراب خامی که مپرس | میخواند مرمرا به نامی که مپرس | |||||
دلدار چنان مشوش آمد که مپرس | هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس | |||||
گفتم که مکن گفت مکن تا نکنم | این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس | |||||
رو در صف بندگان ما باش و مترس | خاک در آسمان ما باش و مترس | |||||
گر جملهی خلق قصد جان تو کنند | دل تنگ مکن از آن ما باش و مترس | |||||
رو مرکب عشق را قوی ران و مترس | وز مصحف کژ آیت حق خوان و مترس | |||||
چون از خود و غیر خود مسلم گشتی | معشوق تو هم توئی یقین دان و مترس | |||||
رویم چو زر زمانه میبین و مپرس | این اشک چو ناردانه میبین و مپرس | |||||
احوال درون خانه از من مطلب | خون بر در آستانه میبین و مپرس | |||||
زین عشق پر از فعل جهانسوز بترس | زین تیر قبا بخش کمر دوز بترس | |||||
وانگه آید چو زاهدان توبه کند | آنروز که توبه کرد آنروز بترس | |||||
عاشق چو نمیشوی برو پشم بریس | صد کاری و صد رنگی و صد پیشه و پیس | |||||
در کاسهی سر چو نیستت بادهی عشق | در مطبخ مدخلان برو کاسه بلیس | |||||
مر تشنهی عشق را شرابیست مترس | بیآب شدی پیش تو آبیست مترس | |||||
گنجی تو اگر بیت خرابیست مترس | بیدار شو از جهان که خوابیست مترس | |||||
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس | زانسان شدهام بی سر و سامان که مپرس | |||||
ای مرغ خیال سوی او کن گذری | وانگه ز منش بپرس چندان که مپرس | |||||
آتش در زن بگیر پا در کویش | تازه نبرد هیچ فضول سویش | |||||
آنروی چو ماه را بپوش از مویش | تا دیدهی هر خسی نبیند رویش | |||||
آن دل که من آن خویش پنداشتمش | بالله بر هیچ دوست نگذاشتمش | |||||
بگذاشت بتا مرا و آمد بر تو | نیکو دارش که من نکو داشتمش | |||||
آن دم که حق بندهگزاری همه خوش | وز مهر سر بنده بخاری همه خوش | |||||
از خانه برانیم بزاری همه خوش | چون عزم کنم هم بگذاری همه خوش | |||||
آندیده که هست عاشق گلزارش | مشغول کجا کند سر هر خارش | |||||
گر راست بود یار دهد پرگارش | ور کژ نگردد راست نیاید کارش | |||||
آنرا که رسول دوست پنداشتمش | من نام و نشان دوست درخواستمش | |||||
بگشاد دهانرا که بگوید چیزی | از غایت غیرت تو نگذاشتمش | |||||
آن رند و قلندر نهان آمد فاش | در دیدهی من بجو نشان کف پاش | |||||
یا او است خدایا که فرستاده خداش | ای مطرب جان یک نفسی با ما باش | |||||
آنکس که نظر کند به چشم مستش | از رشک دعای بد کنم پیوستش | |||||
وانکس که به انگشت نماید رخ او | گر دسترسم بود ببرم دستش | |||||
از آتش تو فتاده جانم در جوش | وز باده تو شده است جانم مدهوش | |||||
از حسرت آنکه گیرمت در آغوش | هرجای کنم فغان و هر سوی خروش | |||||
امروز حریف عشق بانگی زد فاش | گر اوباشی جز بر اوباش مباش | |||||
دی نیست شده است بین میندیش ز لاش | فردا که نیامده است از وی متراش | |||||
اندر بر خویشم بفشاری همه خوش | بر راه زنان مرگ گماری همه خوش | |||||
چون مرگ دهی از پس آن برگ دهی | از مرگ حیاتها برآری همه خوش | |||||
ای باد صبا به کوی آن دلبر کش | احوال دلم بگوی اگر باشد خوش | |||||
ور زانکه برای خود نباشد دلکش | زنهار مرا ندیدهای دم درکش | |||||
ای جان جهان و روشنایی همه خوش | آرام دلی و آشنایی همه خوش | |||||
بر ما گذری اگر کنی سلطانی | ور بوسه مزید بر فزایی همه خوش | |||||
ای چشم بیا دامن خود در خون کش | وی روح برو قماش بر گردون کش | |||||
بر لعل لبت هر آنکه انگشت نهاد | مندبس و زبانش از قفا بیرون کش | |||||
گفتی چونی بیا که چون روزم خوش | چون روز همی درم میدوزم خوش | |||||
تا روی چو آتشت بدیدم چو سپند | میسوزم و میسوزم و مسوزم خوش | |||||
گه باده لقب نهادم و گه جامش | گاهی زر پخته گاه سیم خامش | |||||
گه دانه و گاه صید و گاهی دامش | این جمله چراست تا نگویم نامش | |||||
مرغان رفتند بر سلیمان بخروش | کاین بلبل را چرا نمیمالی گوش | |||||
بلبل گفتا به خون ما در بمجوش | سه ماه سخن گویم و نه ماه خموش | |||||
من شیشه زنم بر آن دل سنگ خوشش | تا جنگ کند بشنوم آن جنگ خوشش | |||||
تا بفروزد به خشم آن رنگ خوشش | تا بخراشد مرا بدان چنگ خوشش | |||||
ناگه بزدم دست بسوی جیبش | سرمست شدم ز لذت آسیبش | |||||
دستم نرسید سوی جیبش اما | المنة الله که بر دم سیبش | |||||
نیمی دف من به موش دادی همه خوش | باقی به کف بنده نهادی همه خوش | |||||
با درف دریده در سماع آمدهایم | ای با تو مراد و بیمرادی همه خوش | |||||
هان ای دل تشنه جوی را جویان باش | بیپای مپای و دایما پویان باش | |||||
با آنکه درون سینه بیکام و زبان | سرچشمهی هر گفت توئی گویان باش | |||||
هرچند ملولی نفسی با ما باش | مگریز ز یاران و درین غوغا باش | |||||
یا همچو دلم واله و شیدایی شو | یا بهر نظاره حاضر سودا باش | |||||
ای دل برو از عاقبت اندیشان باش | در عالم بیگانگی از خویشان باش | |||||
گر باد صبا مرکب خود میخواهی | خاک قدم مرکب درویشان باش | |||||
ای روز نشاط روشنی وقت تو خوش | وی عالم عیش و ایمنی وقت تو خوش | |||||
در سایهی زلف تو دمی میخسبم | تو نیز موافقت کنی وقت تو خوش | |||||
ای روی چو آفتاب تو شادی کش | وی موی تو سرمایه ده، جمله حبش | |||||
تنها تو خوشی و بس در این هر دو جهان | باقی تبع تواند گشته همه خوش | |||||
ای زلف پر از مشک تتاری همه خوش | اندر طلب چو من نگاری همه خوش | |||||
در فصل بهار و نوبهاری همه خوش | چون قند و نبات در کناری همه خوش | |||||
ای سودایی برو پی سودا باش | در صورت شیدای دلت شیدا باش | |||||
با سایهی خود ز خوی خود در جنگی | خود سایهی تست خصم تو، تنها باش | |||||
ای عشق بیا به تلخ خویان خو بخش | ای پشت جهان به حسن چوپان رو بخش | |||||
از باغ جمال تو چه کم خواهد شد | زان سیب زنخدان، دو سه شفتالو بخش | |||||
ای کرده به پنج شمع روشن هر شش | ای اصل خوشی و هرچه داری همه خوش | |||||
تا چند چو الحمد مرا میخوانی | همچون بقره بگیر گوش من و کش | |||||
ای گنج بیا زود به ویرانهی خویش | وی زلف پریشان مشو از شانهی خویش | |||||
وی مرغ متاب روی از دانهی خویش | ای خانه خدا درآی در خانهی خویش | |||||
ای یار مرا موافقی وقتت خوش | بر حال دلم چو لایقی وقتت خوش | |||||
خواهم به دعا که عاشقان خوش باشند | ور زانکه تو نیز عاشقی وقتت خوش | |||||
با دل گفتم ز دیگران بیش مباش | رو مرهم ریش باش چون نیش مباش | |||||
خواهی که ز هیچکس به تو بد نرسد | بدگوی و بدآموز و بداندیش مباش | |||||
با پیر خرد نهفته میگویم دوش | کز من سخن از سر جهان هیچ مپوش | |||||
نرمک نرمک مرا همی گفت بگوش | کین دیدنیست گفتنی نیست خموش | |||||
با ما چه نهای مشو رفیق اوباش | کاول قدمت دمند و آخر پرخاش | |||||
گل باش و بهر سخن که خواهی میخند | مرد سره باش و هرکجا خواهی باش | |||||
بر جان و دل و دیده سواری همه خوش | واندر دل و جان هرچه بکاری همه خوش | |||||
خوش چشمی و محبوب عذاری همه خوش | فریاد رس جانفکاری همه خوش | |||||
بر دل چو شکفته گشت اسرار غمش | ندهم به گل همه جهان خار غمش | |||||
بایست سوی جهان فانی گردیم | زین پس رخ ما زرد و دیوار غمش | |||||
بر من بگریست نرگس خمارش | تا خیره شدم ز گریهی بسیارش | |||||
گر نرگس او به سرمه آلوده بدی | آلوده شدی ز سرمهها رخسارش | |||||
بیچاره دل سوختهی محنت کش | در آتش عشق تو همی سوزد خوش | |||||
عشقت به من سوخته دل گرم افتاد | آری همه در سوخته افتد آتش | |||||
پیوسته مرید حق شو و باقی باش | مستغرق عشق و شور و مشتاقی باش | |||||
چون باده بجوش در خم قالب خویش | وانگاه به خود حریف و هم ساقی باش | |||||
تا بتوانی تو جامهی عشق مپوش | چون پوشیدی ز هر بلایی مخروش | |||||
در جامه همی سوز و همی باش خموش | کاخر ز پس نیش بود روزی نوش | |||||
تا در نزنی بهر چه داری آتش | هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش | |||||
عیاران را ز آتش آمد مفرش | عیار نهای ز عاشقان پا درکش | |||||
جان جانی بیا میان جان باش | چون عقل و خرد تاج سر مردان باش | |||||
تو دولت و بخت همه ای در دو جهان | چون دولت و بخت دو جهان گردانباش | |||||
چون رنگ بدزدید گل از رخسارش | آویخت صبا چو رهزنان بردارش | |||||
بسیار بگفت بلبل و سود نداشت | تا بو که صباا به جان دهد زنهارش | |||||
خاییدن آن لب که چشیدی شکرش | مالیدن دستی که کشیدی بسرش | |||||
نگذارد آنکه او به جان و جگرش | آب حیوان همی رسد از اثرش | |||||
دانم که برای ما نخفتی همه دوش | بر صفهی سرد با یکی بالاپوش | |||||
آن نیز فراموش نگردد ما را | ای بوده عزیزتر تو از دیده و گوش | |||||
در انجمنی نشسته دیدم دوشش | نتوانستم گرفت در آغوشش | |||||
رخ را به بهانه بر رخش بنهادم | یعنی که حدیث میکنم در گوشش | |||||
در حلقهی مستان تو ای دلبر دوش | میخانه درون کشیدم از خم سر جوش | |||||
بر یاد تو کاس و طاس تا وقت سحر | میخوردم و میزدم همی دوش خروش | |||||
در مجلس سلطان بشکستم جامش | تا جنگ شود بشنوم آن دشنامش | |||||
والله که چنان فتادهام در دامش | کز پختهی او نمیشناسم خامش | |||||
دلدار مرا وعده دهد نشنومش | بر مصحف اگر دست نهد نشنومش | |||||
گوید والله که نشنوی نشنومت | خواهد که به اینها بجهد نشنومش | |||||
دل یاد تو آرد برود هوش ز هوش | می بیلب نوشین تو کی گردد نوش | |||||
دیدار ترا چشم همی دارد چشم | آواز ترا گوش همی دارد گوش | |||||
رفت آنکه نبود کس به خوبی یارش | بیآنکه دلم سیر شد از دیدارش | |||||
او رفت و نماند در دلم تیمارش | آری برود گل و بماند خارش | |||||
سودای توام در جنون میزد دوش | دریای دو چشم موج خون میزد دوش | |||||
تا نیم شبی خیل خیالت برسید | ورنی جانم خیمه برون میزد دوش | |||||
سوگند بدان دل که شده است او پستش | سوگند بدان جان که شده است او مستش | |||||
سوگند بدان دم که مرا میدیدند | پیمانه به دستی و به دستی دستش | |||||
شب چیست برای ما زمان نالش | وان را که نه عاشق است او را مالش | |||||
وان عاشق ناقصی که نوکار بود | گوشش نشود گرم به شب بیبالش | |||||
کاری کردم نگاه نکردم پس و پیش | آنرا که چنان کند چنین آید پیش | |||||
آندم که قضا مکر کند ای درویش | در خانه گریزد خرد دوراندیش | |||||
گر میکشدم غم تو هر دم مکش | هل تا بکشندم همه عالم تو مکش | |||||
آنرا که خود انداختهای پای مزن | وانرا که تو زنده کردهای هم تو مکش | |||||
گر ناله کنم گوید یعقوب مباش | ور صبر کنم گوید ایوب مباش | |||||
اشکسته بخواهدم و چون سر بکشم | بر سر زندم که سر مکش چوب مباش | |||||
گفتم چشمم گفت که جیحون کنمش | گفتم که دلم گفت که پر خون کنمش | |||||
گفتم که تنم گفت در این روزی چند | رسوا کنم وز شهر بیرون کنمش | |||||
الجوهر فقر و سوی الفقر عرض | الفقر شفاء و سوی الفقر مرض | |||||
العالم کله خداع و غرور | والفقر من العالم کنزو غرض | |||||
امروز سماعست و سماعست و سماع | نورست شعاعست و شعاعست و شعاع | |||||
این عشق مطاعست و مطاعست و مطاع | از عقل وداعست و وداعست و وداع | |||||
عشقست زهر چه آن نشاید مانع | گر عشق نبودی، ننمودی صانع | |||||
دانی که حروف عشق را معنی چیست | عین عابد و شین شاکر و قافست قانع | |||||
عاشق گردد بگرد اطلال و ربوع | زاهد گردد بگرد تسبیح و رکوع | |||||
بر نان تند این و آن دیگر بر لب آب | کانرا عطش آمده است و این را غم جوع | |||||
مهمان توایم ما و مهمان سماع | ای جان معاشران و سلطان سماع | |||||
هم بحر حلاوتی و هم کان سماع | آراسته باد از تو میدان سماع | |||||
هر روز بیاید آن سپهدار سماع | چون باد صبا بسوی گلزار سماع | |||||
هم طوطی و عندلیب در کار سماع | هم گردد هر درخت پربار سماع | |||||
ای بندهی سردی به زمستان چون زاغ | محروم ز بلبل و گلستان ز باغ | |||||
دریاب که این دم اگرت فوت شود | بسیار طلب کنی به صد چشم و چراغ | |||||
بلبل آمد به باغ و رستیم ز زاغ | آئیم به باغ با تو ای چشم و چراغ | |||||
چون سوسن و گل ز خویش بیرون آئیم | چون آب روان رویم از باغ به باغ | |||||
گر با دیگری مجلس میسازم و لاغ | ننهم به خدا ز مهر کس بر دل داغ | |||||
لیکن چو فرو شود کسی را خورشید | در پیش نهد بجای خورشید چراغ | |||||
گفتی مگری چو ابر در فرقت باغ | من آن توام بخسب ایمن به فراغ | |||||
ترسم که چراغ زیر طشتی بنهی | وانگاه بجویمش به صد چشم و چراغ | |||||
گویند که عشق بانگ و نامست دروغ | گویند امید عشق خامست دروغ | |||||
کیوان سعادت بر ما در جانست | گویند فراز هفت بامست دروغ | |||||
گویند که یار را وفا نیست دروغ | گویند پس از هجر لقا نیست دروغ | |||||
گویند شراب جانفزا نیست دروغ | گویند که این به پای ما نیست دروغ | |||||
از دل سوی دلدار شکافست شکاف | وانکس که نداند این معافست معاف | |||||
هر روز در این حلقه مصافست مصاف | میپنداری که این گزافست گزاف | |||||
امروز طوافست طوافست طواف | دیوانه معافست معافست معاف | |||||
نی جنگ و مصافست و مصافست مصاف | وصل است و زفافست زفافست زفاف | |||||
با زنگی امشب چو شدستی به مصاف | از سینهی خود سینهی شب را بشکاف | |||||
در کعبهی عشاق طوافی چو کنی | دریاب که کعبه میکند با تو طواف | |||||
در فقر فقیر باش و در صفوت صاف | با فقر و صفا درآ تو در کار مصاف | |||||
گر خصم تو صد تیغ برآرد ز غلاف | چون هیچ نبیند نزند زخم گزاف | |||||
گویند مرا چند بخندی ز گزاف | کارت همه عشرتست و گفتت همه لاف | |||||
ای خصم چو عنکبوت صفرا میباف | سیمرغ طربناک شناسد سر قاف | |||||
مهمان تو نیست دو سه روز و گزاف | خوان تو گرفته است از قاف به قاف | |||||
گر فتنه شود کسی معافست معاف | بر شمع کند همیشه پروانه طواف | |||||
آن تاق که نیست جفتش اندر آفاق | با بنده بباخت تاق و جفتی به وفاق | |||||
پس گفت مرا که تاق خواهی یا جفت | گفتم به تو جفت و از همه عالم تاق | |||||
آنکس که ترا بدید ای خوب اخلاق | در حال دهد کون و مکان را سه طلاق | |||||
مه را چه طراوت و زحل را چه محل | با طلعت آفتاب اندر افاق | |||||
ای داروی فربهی و جان عاشق | فربه ز خیال تو روان عاشق | |||||
شیرین ز دهان تو دهان عاشق | جان بندهات ای جان و جهان عاشق | |||||
تمکین و قرار من که دارد در عشق | مستی و خمار من که دارد در عشق | |||||
من در طلب آب و نگارم چون باد | کار من و بار من که دارد در عشق | |||||
لو کان اقل هذه الاشواق | للشمس لا ذهلت عن الاشراق | |||||
لو قسم ذوالهوی علیالعشاق | العشر لهم ولی جمیعالباقی | |||||
هر دل که طواف کرد گرد در عشق | هم کشته شد به آخر از خنجر عشق | |||||
این نکته نوشتهاند بر دفتر عشق | سر اوست ندارد آنکه دارد سر عشق | |||||
هر روز بنو برآید آن دلبر عشق | در گردن ما درافکند دفتر عشق | |||||
این خار از آن نهاد حق بر در عشق | تا دور شود هرکه ندارد سر عشق | |||||
چون گشت طلسم جسم آدم چالاک | با خاک درآمیخته شد گوهر پاک | |||||
آن جسم طلسم را چو بشکست افلاک | پاکی بر پاک رفت و خاکی در خاک | |||||
حاشا که شود سینهی عاشق غمناک | یا از جز عشق دامنش گردد چاک | |||||
حاشا که بخفت عاشقی اندر خاک | پاکست و کجا رود در آن عالم پاک |