پرش به محتوا

دیوان شمس/قسمت ششم

از ویکی‌نبشته
  بی‌عشق نشاط و طرب افزون نشود بی‌عشق وجود خوب و موزون نشود  
  صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد بی‌جنبش عشق در مکنون نشود  
  بیمارم و غم در امتحانم دارد اما غم او تر و جوانم دارد  
  این طرفه نگر که هرچه در رنجوری بیرون ز غمش خورم زیانم دارد  
  بی‌من به زبان من سخن می‌آید من بی‌خبرم از آنکه می‌فرماید  
  زهر و شکر آرزوی من می‌آید ز آینده که داند چه کرا میشاید  
  پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد جان و دل عاشقان ز تو شادان باد  
  آنکس که ترا بیند و شادی نکند سر زیر و سیه گلیم و سرگردان باد  
  بی‌یاری تو دل بسوی یار نشد تا لطف غمت ندیده غمخوار نشد  
  هرچیز که بسیار شود خار شود غمهای تو بسیار شد و خوار شد  
  تا با غم عشق تو مرا کار افتاد بیچاره دلم در غم بسیار افتاد  
  بسیار فتاده بود اندر غم عشق اما نه چنین زار که این بار افتاد  
  تا بنده ز خود فانی مطلق نشود توحید به نزد او محقق نشود  
  توحید حلول نیست نابودن تست ورنه به گزاف باطلی حق نشود  
  تا تو بخودی ترا به خود ره ندهد چون مست شدی ز دیده بیرون نجهند  
  چون پاک آئی ز هر دو عالم به یقین آنگه بنشان نفرت انگشت نهند  
  تا در دل من عشق تو اندوخته شد جز عشق تو هر چه داشتم سوخته شد  
  عقل و سبق و کتاب بر طاق نهاد شعر و غزل دوبیتی آموخته شد  
  تا در طلب مات همی کام بود هر دم که برون ز ما زنی دام بود  
  آن دل که در او عشق دلارام بود گر زندگی از جان طلبد خام بود  
  تا رهبر تو طبع بدآموز بود بخت تو مپندار که پیروز بود  
  تو خفته به صبح و شب عمرت کوتاه ترسم که چو بیدار شوی روز بود  
  تا سر نشود یقین که سرکش نشود وان دلبر برگزیده سرکش نشود  
  آن چشمه آبست چه آن آب حیات آب حیوان نگردد آتش نشود  
  تا گوهر جان در این طبایع افتاد همسایه شدند با وی این چار فساد  
  زان گور بدان گور از آن رنگ گرفت همسایه‌ی بدخدای کس را ندهاد  
  تا مدرسه و مناره ویران نشود اسباب قلندری بسامان نشود  
  تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود یک بنده‌ی حق به حق مسلمان نشود  
  نایی ببرید از نیستان استاد با نه سوراخ و آدمش نام نهاد  
  ای نی تو از این لب آمدی در فریاد آن لب را بین که این لبت را دم داد  
  بانگ مستی ز آسمان می‌آید مستی ز فلک نعره‌زنان می‌آید  
  از نعره‌ی او جان جهان می‌شورد کان جان جهان از آن جهان می‌آید  
  تنها بمرو که رهزنان بسیارند یک جان داری و خصم جان بسیارند  
  خصم جان را جان و جهان میخوانی گولان چو تو در این جهان بسیارند  
  تو جانی و هر زنده غم جان بکشد هر کان دارد منت آن بکشد  
  هرجان که چو کارد با تو در بند زر است گر تیغ زنی از بن دندان بکشد  
  تو هیچ نه‌ای و هیچ توبه ز وجود تو غرق زیانی و زیانت همه سود  
  گوئیکه مرا نیست بجز خاک بدست ای بر سر خاک جمله افلاک چه سود  
  تیری ز کمانچه‌ی ربابی بجهید از چنبر تن گذشت و بر قلب رسید  
  آن پوست نگر که مغزها را بخلید و آن پرده نگر که پرده‌ها را بدرید  
  جامی که بگیرم میش انوار بود بینی که بگویم همه اسرار بود  
  در هر طرفی که بنگرد دیده‌ی من بی‌پرده مرا ضیاء دلدار بود  
  جانا تبش عشق به غایت برسید از شوق تو کارم به شکایت برسید  
  ارزانکه نخواهی که بنالم سحری دریاب که هنگام عنایت برسید  
  جان باز که وصل او به دستان ندهند شیر از قدح شرع به مستان ندهند  
  آنجا که مجردان بهم می‌نوشند یک جرعه به خویشتن‌پرستان ندهند  
  جان چو سمندرم نگاری دارد در آتش او چه خوش قراری دارد  
  زان باده‌ی لبهاش بگردان ساقی کز وی سر من عجب خماری دارد  
  جان را جستم ببحر مرجان آمد در زیر کفی قلزم پنهان آمد  
  اندر دل تاریک به راه باریک رفتم رفتم یکی بیابان آمد  
  جان روی به عالم همایون آورد وز چون و چگونه دل به بیچون آورد  
  آن راز که تاکنون همی بود نهان از زیر هزار پرده بیرون آورد  
  جان کیست که او بدیده کار تو کند یا دیده و دل که او شکار تو کند  
  گر از سر گور من برآید خاری آن خار به عشق خار خار تو کند  
  جان محرم درگاه همی باید برد دل پر غم و پر آه همی باید برد  
  از خویش به ما راه نیابی هرگز از ما سوی ما راه همی باید برد  
  جانم ز هواهای تو یادی دارد بیرون ز مرادها مرادی دارد  
  بر باد دهم خویش در این باده‌ی عشق کاین باده ز سودای تو بادی دارد  
  جانیکه در او از تو خیالی باشد کی آن جان را نقل و زوالی باشد  
  مه در نقصان گرچه هلالی باشد نقصان وی آغاز کمالی باشد  
  جاییکه در او چون نگاری باشد کفر است که آنجای قراری باشد  
  عقلی که ترا بیند و از سر نرود سر کوفته به که زشت ماری باشد  
  جز دمدمه‌ی عشق تو در گوش نماند جان را ز حلاوت ازل هوش نماند  
  بی‌رنگی عشق رنگها را آمیخت وز قالب بی‌رنگ فراموش نماند  
  جز صحبت عاشقان و مستان مپسند دل در هوس قوم فرومایه مبند  
  هر طایفه‌ات بجانب خویش کشند زاغت سوی ویرانه و طوطی سوی قند  
  چشمت صنما هزار دلدار کشد آن ناله‌ی زیر او همه زار کشد  
  شاهان زمانه خصم بردار کنند آن نرگس بیدار تو بیدار کشد  
  چشم تو هزار سحر مطلق دارد هر گوشه هزار جان معلق دارد  
  زلفت کفر است و دین رخ چون قمرست از کفر نگر که دین چه رونق دارد  
  چشمی که نظر بدان گل و لاله کند این گنبد چرخ را پر از ناله کند  
  میهای هزارساله هرگز نکنند دیوانگیی که عشق یکساله کند  
  جودت همه آن کند که دریا نکند این دم کرمت وعده به فردا نکند  
  حاجت نبود از تو تقاضا کردن کز شمس کسی نور تقاضا نکند  
  جوزی که درونش مغز شیرین باشد درجی که در او در خوش آیین باشد  
  چندین ز حسد شکستن آن مطلب گر بشکنیش هزار چندین باشد  
  چون بدنامی بروزگاری افتد مرد آن نبود که نامداری افتد  
  گر در خواهی ز قعر دریا بطلب کان کف باشد که بر کناری افتد  
  چون خمر تو در ساغر ما در ریزند پنهان شدگان این جهان برخیزند  
  هم امت پرهیز ز ما پرهیزند هم اهل خرابات ز ما بگریزند  
  چون دیده بر آن عارض چون سیم افتاد جان در لب تو چو دیده‌ی میم افتاد  
  نمرود صفت ز دیدگان رفت دلم در آتش سودای براهیم افتاد  
  چون دیده برفت توتیای تو چه سود چون دل همه گشت خون وفای تو چه سود  
  چون جان و جگر سوخت تمام از غم تو آنگاه سخنان جانفزای تو چه سود  
  چون روز وصال یار ما نیست پدید اندک اندک ز عشق باید ببرید  
  میگفت دلم که این محالست محال سر پیش فکنده زیر لب میخندید  
  چون زیر افکند در عراق آمیزد دل عقل کند رها ز تن بگریزد  
  من آتشم و چو درد می برخیزم هر آتش را که درد می‌برخیزد  
  چون شاهد پوشیده خرامان گردد هر پوشیده ز جامه عریان گردد  
  بس رخت به خیل کاو گروگان گردد گر سنگ بود چو کان زرافشان گردد  
  چون صبح ولای حق دمیدن گیرد جان در تن زندگان پریدن گیرد  
  حایی برسد مرد که در هر نفسی بی‌زحمت چشم دوست دیدن گیرد  
  چون صورت تو در دل ما بازآید مسکین دل گمگشته بجا بازآید  
  گر عمر گذشت و یک نفس بیش نماند چون او برسد گذشته‌ها بازآید  
  چون نیستی تو محض اقرار بود هستی تو سرمایه‌ی انکار بود  
  هرکس که ز نیستی ندارد بوئی کافر میرد اگرچه دیندار بود  
  حاشا که دل از عشق جهانرا نگرد خود چیست بجز عشق که آنرا نگرد  
  بیزار شوم ز چشم در روز اجل گر عشق رها کند که جانرا نگرد  
  خاک توام و خدای حق میداند واجب نبود که از منت بستاند  
  ور بستاند دعا گری پیشه کنم تا رحم کند پیش منت بنشاند  
  خاموش مراز گفت و گفتار تو کرد بیکار مرا حلاوت کار تو کرد  
  بگریختم از دام تو در خانه‌ی دل دل دام شد و مرا گرفتار تو کرد  
  خوابم ز خیال روی تو پشت بداد وز تو ز خیال تو همی خواهم داد  
  خوابم بشد ودست بدامان تو زد خوابم خود مرد چون خیال تو بزاد  
  خواهم گردی که از هوای تو رسد باشد که به دیده خاک پای تو رسد  
  جانم ز جفا خرم و خندان باشد زیرا ز جفا بوی وفای تو رسد  
  خواهم که دلم با غم هم‌خو باشد گر دست دهد غمش چه نیکو باشد  
  هان ای دل بی‌دل غم او دربر گیر تا چشم زنی خود غم او او باشد  
  خورشید که باشد که بروی تو رسد یا باد سبک سر که به موی تو رسد  
  عقلی که کند خواجه گهی شهر وجود دیوانه شود چون سر کوی تو رسد  
  خورشید که در خانه بقا می نکند می‌گردد جابجا و جا می نکند  
  آن نرو بجز قصد هوا می‌نکند می‌گوید کاصل ما خطا می نکند  
  خورشید مگر بسته به پیشت میرد وان ماه جگر خسته به پیشت میرد  
  وان سرو و گل رسته به پیشت میرد وین دلشده پیوسته به پیشت میرد  
  خوش عادت خوش خو که محمد دارد ما را شب تیره بینوا نگذارد  
  بنوازد آن رباب را تا به سحر ور خواب آید گلوش را بفشارد  
  خون دل عاشقان چو جیحون گردد عاشق چو کفی بر سر آن خون گردد  
  جسم تو چو آسیا و آبش عشق است چون آب نباشد آسیا چون گردد  
  دامان جلال تو ز دستم نشود سودای تو از دماغ مستم نشود  
  گوئیکه مرا چنانکه هستی بنمای گر بنمایم چنانکه هستم نشود  
  دانی صوفی بهر چه بسیار خورد زیرا که بایام یکی بار خورد  
  بگذار که تا این گل و گلزار خورد تا چند چو اشتران ز غم خار خورد  
  در باغ آیید و سبز پوشان نگرید هر گوشه دکان گل فروشان نگرید  
  میخندد گل به بلبلان می‌گوید خاموش شوید و در خموشان نگرید  
  در باغ هزار شاهد مهرو بود گلها و بنفشه‌های مشکین بو بود  
  وان آب زره زره که اندر جو بود این جمله بهانه بود و او خود او بود  
  در بندم از آن دو زلف بند اندر بند در ناله‌ام از لبان قند اندر قند  
  هر وعده‌ی دیدار تو هیچ اندر هیچ آخر غم هجران تو چند اندر چند  
  در حضرت حق ستوده درویشانند در صدر بزرگی همه بیخویشانند  
  خواهی که مس وجود تو زر گردد با ایشان باش کیمیا ایشانند  
  در خدمتت ای جان چو بدن میافتد زان سجده به بخت خویشتن میافتد  
  هر بار که اندر قدمت میافتم جان در باطن به پای من میافتد  
  درد و زخم ار زلف تو در چنگ آید از حال بهشتیان مرا ننگ آید  
  گوئیکه به صحرای بهشتم ببرند صحرای بهشت بر دلم تنگ آید  
  در راه طلب رسیده‌ای میباید دامان ز جهان کشیده‌ای میباید  
  بی‌چشمی خویش را دوا کنی ور نی عالم همه او است دیده‌ای میباشد  
  در سلسله‌ات هر آنکه پا بست شود گر فانی و گر نیست بود هست شود  
  می‌فرمایی که بی‌خود و مست مشو ناچار هر آنکه می‌خورد مست شود  
  در سینه‌ی هر که ذره‌ای دل باشد بی‌مهر تو زندگیش مشکل باشد  
  با زلف چو زنجیر گره بر گرهت دیوانه کسی بود که عاقل باشد  
  در صحبت حق خموش میباید بود بی‌چشم و زبان و گوش میباید بود  
  خواهی که خلاص یابی از زنده دلی با زنده‌دلان به هوش میباید بود  
  در عشق اگرچه خرده بینم کردند در پیشروی اگر گزینم کردند  
  آمد سرما و پوستینیم نشد گرچه همه شهر پوستینم کردند  
  در عشق توام نصیحت و پند چه سود زهراب چشیده‌ام مرا قند چه سود  
  گویند مرا که بند بر پاش نهید دیوانه دلست پای در بند چه سود  
  در عشق توام وفا قرین میباید وصل تو گمانست و یقین میباید  
  کار من و دل خاصه در حضرت تو بد نیست و لیکن به از این میباید  
  در عشق تو عقل ذوفنون میخسبد مشتاق در آتش درون میخسبد  
  بی‌دیده و دل اگر نخسبم چه عجب خون گشته مرا دو دیده چون میخسبد  
  در عشق اگر دمی قرارت باشد اندر صف عاشقان چه کارت باشد  
  سر تیز چو خار باش تا یار چو گل گه در برو گاه بر کنارت باشد  
  در عشق نه پستی نه بلندی باشد نی بیهشی نه هوشمندی باشد  
  قرایی و شیخی و مریدی نبود قلاشی و کم‌زنی و رندی باشد  
  در عشق هزار جان و دل بس نکند دل خود چه بود حدیث جان کس نکند  
  این راه کسی رود که در هر قدمی صد جان بدهد که روی واپس نکند  
  در کام دل آنچه بود نفسم همه راند هرگز نفسی نامه شرم نه بخواند  
  نفس بد من مرا بدین روز نشاند من ماندم و فضل تو دگر هیچ نماند  
  در گریه‌ی خون مرا شکر خند تو کرد بی‌بند مرا از این جهان بند تو کرد  
  می‌فرمایی که عهد و سوگند تو کو بی‌عهد مرا نه عهد و سوگند تو کرد  
  در کوی خرابات تکبر نخرند مردی ز سر کوی خرابات برند  
  آنجا چو رسی مقامری باید کرد یا مات شوی یا ببری یا ببرند  
  در لشکر عشق چونکه خونریز کنند شمشیر ز پاره‌های ما تیز کنند  
  من غرقه‌ی آن سینه‌ی دریا صفتم یاران مرا بگو که پرهیز کنند  
  در مدرسه‌ی عشق اگر قال بود کی فرق میان قال با حال بود  
  در عشق نداد هیچ مفتی فتوی در عشق زبان مفتیان لال بود  
  در می‌طلبی ز چشمه در بر ناید جوینده در به قعر دریا باید  
  این گوهر قیمتی کسی را شاید کز آب حیات تشنه بیرون آید  
  در معنی هست و در عیان نیست که دید در دل پیدا و در زبان نیست که دید  
  هستی جهان و در جهان نیست که دید در هستی و نیستی چنان نیست که دید  
  در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد تا عرش همه فتنه و غوغا گیرد  
  چون روح شود جهان نه بالا و نه زیر چون عشق تو روح را ز بالا گیرد  
  ای دل، اثر صبح، گه شام که دید یک عاشق صادق نکونام که دید  
  فریاد همی زنی که من سوخته‌ام فریاد مکن، سوخته‌ی خام که دید  
  در نفی تو عقل را امان نتوان دید جز در ره اثبات تو جان نتوان داد  
  با اینکه ز تو هیچ مکان خالی نیست در هیچ مکان ترا نشان نتوان داد  
  درویش که اسرار جهان میبخشد هردم ملکی به رایگان میبخشد  
  درویش کسی نیست که نان میطلبد درویش کسی بود که جان میبخشد  
  در عشق توم وفا قرین می‌باید وصل تو گمانست، یقین می‌باید  
  کار من دل خواسته در خدمت تو بد نیست ولیکن به ازین می‌باید  
  دریا نکند سیر مرا جو چه کند گلشن چو نباشدم مرا بو چه کند  
  گر یار کرانه کرد او معذور است من ماندم و صبر نیز تا او چه کند  
  دردی داری که بحر را پر دارد دردی که هزار بحر پر در دارد  
  خواهی که بیا پیش فرود آی ز خر زانروی که روی خر به آخر دارد  
  دست تو به جود طعنه بر میغ زند در معرکه تیغ گوهر آمیغ زند  
  از کار تو آفتاب را شرمی باد کو تیغ تو دیده صبحدم تیغ زند  
  دشنام که از لب تو مهوش باشد چون لعل بود که اصلش آتش باشد  
  بر گوی که دشنام تو دلکش باشد هر باد که بر گل گذرد خوش باشد  
  دل با هوس تو زاد و بودی دارد با سایه‌ی تو گفت و شنودی دارد  
  لاحول همی کنم ولیکن لاحول در عشق گمان مکن که سودی دارد  
  دلتنگ مشو که دلگشایی آمد دل نیک نواز با نوایی آمد  
  غم را چو مگس شکست اکنون پر و بال کز جانب قاف جان همایی آمد  
  دل جمله حکایت از بهار تو کند جان جمله حدیث لاله‌زار تو کند  
  مستی ز دو چشم پرخمار تو کند تا خدمت لعل آبدار تو کند  
  دل داد مرا که دلستان را بزدم آن را که نواختم همان را بزدم  
  جانیکه بر آن زنده‌ام و خندانم دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم  
  دلدار ابد گرد دلم میگردد گرد دل و جان خجلم میگردد  
  زین گل چو درخت سر برآرم خندان کاب حیوان گرد گلم میگردد  
  دل در پی دلدار بسی تاخت و نشد هر خشک و تری که داشت درباخت و نشد  
  بیچاره به کنج سینه بنشست بمکر هر حیله و فن که داشت پرداخت و نشد  
  دل دوش در این عشق حریف ما بود شب تا به سحرگاه نخفت و ناسود  
  چون صبح دمید سوی تو آمد زود با چهره‌ی زرد و دیده‌ی خون‌آلود  
  دل را بدهم پند که عمدا نرود پیش بت شنگ من از آنجا نرود  
  لب می‌گزد آن بت که کجا افتادی او کیست که باشد که رود یا نرود  
  دل‌ها به سماع بیقرار افتادند چون ابر بهار پر شرار افتادند  
  ای زهره‌ی عیش کف رحمت بگشای کاین مطرب و کف و دف ز کار افتادند  
  دل هرچه در آشکار و پنهان گوید زانموی چو مشک عنبرافشان گوید  
  این آشفته است و او پریشان دانم کاشفته سخنهای پریشان گوید  
  دوش آن بت من همچو مه گردون بود نی نی که به حسن از آفتاب افزون بود  
  از دایره‌ی خیال ما بیرون بود دانم که نکو بود ندانم چه بود  
  دوش از قمر تو آسمان مینوشید وز آب حیات تو جهان مینوشید  
  زان آب حیاتی که حیاتست مزید در هرچه حیات بود آن مینوشید  
  دو کون خیال خانه‌ای بیش نبود وامد شد ما بهانه‌ای بیش نبود  
  عمریست که قصه‌ای ز جان میشنوی قصه چکنم فسانه‌ای بیش نبود  
  دی باغ ز وی شکر سلامت میکرد بر روی شکوفه‌ها علامت میکرد  
  آن سرو چمن دعوی قامت میکرد گل خنده‌زنان بر او قیامت میکرد  
  دی بنده بر آن قمر جانی شد یک نکته بگفت و بحث را بانی شد  
  میخواست که مدعاش ثابت گردد ثابت نشد آن و مدعی فانی شد  
  دی چشم تو رای سحر مطلق میزد روی تو ره گنبد از رق میزد  
  تا داشتی آفتاب در سایه‌ی زلف جان بر صفت ذره معلق میزد  
  دیدم رخت از غم سر موئیم نماند جز بندگی روی تو روئیم نماند  
  با دل گفتم که آرزوئی در خواه دل گفت که هیچ آرزوئیم نماند  
  دی می‌رفتی بر تو تو نظر می‌کردند آنانکه به مذهب تناسخ فردند  
  سوگند به اعتقاد خود می‌خوردند کاین یوسف ثانیست که باز آوردند  
  دیوانه میان خلق پیدا باشد زیرا که سوار اسب سودا باشد  
  دیوانه کسی بود که او را نشناخت دیوانه به نزد ما شناسا باشد  
  رفتم بدر خانه‌ی آنخوش پیوند بیرون آمد بنزد من خنداخند  
  اندر بر خود کشید نیکم چون قند کای عاشق و ای عارف و ای دانشمند  
  رو دیده بدوز تا دلت دیده شود زاندیده جهان دگرت دیده شود  
  گر تو ز پسند خویش بیرون آئی کارت همه سر بسر پسندیده شود  
  روز آمد و غوغای تو در بردارد شب آمد و سودای تو بر سر دارد  
  کار شب و روز نیست این کار منست کی دو خر لنگ بار من بردارد  
  روز شادیست غم چرا باید خورد امروز می از جام وفا باید خورد  
  چند از کف خباز و سفا رزق خوریم یکچند هم از کف خدا باید خورد  
  روز محک محتشم و دون آمد زنهار مگو چونکه ز بیچون آمد  
  روزیست که از ورای گردون آمد زان روز بهی که روزافزون آمد  
  روزیکه بود دلت ز جان پر از درد شکرانه هزاران جان فدا باید کرد  
  کاندر ره عشق و عاشقی ای سره مرد بیشکر قفای نیکوان نتوان کرد  
  روزی که جمال آن صنم دیده شود از فرق سرم تا به قدم دیده شود  
  تا من به هزار دیده بینم او را کارم بدو دیده کسی پسندیده شود