دیوان شمس/قسمت ششم
ظاهر
بیعشق نشاط و طرب افزون نشود | بیعشق وجود خوب و موزون نشود | |||||
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد | بیجنبش عشق در مکنون نشود | |||||
بیمارم و غم در امتحانم دارد | اما غم او تر و جوانم دارد | |||||
این طرفه نگر که هرچه در رنجوری | بیرون ز غمش خورم زیانم دارد | |||||
بیمن به زبان من سخن میآید | من بیخبرم از آنکه میفرماید | |||||
زهر و شکر آرزوی من میآید | ز آینده که داند چه کرا میشاید | |||||
پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد | جان و دل عاشقان ز تو شادان باد | |||||
آنکس که ترا بیند و شادی نکند | سر زیر و سیه گلیم و سرگردان باد | |||||
بییاری تو دل بسوی یار نشد | تا لطف غمت ندیده غمخوار نشد | |||||
هرچیز که بسیار شود خار شود | غمهای تو بسیار شد و خوار شد | |||||
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد | بیچاره دلم در غم بسیار افتاد | |||||
بسیار فتاده بود اندر غم عشق | اما نه چنین زار که این بار افتاد | |||||
تا بنده ز خود فانی مطلق نشود | توحید به نزد او محقق نشود | |||||
توحید حلول نیست نابودن تست | ورنه به گزاف باطلی حق نشود | |||||
تا تو بخودی ترا به خود ره ندهد | چون مست شدی ز دیده بیرون نجهند | |||||
چون پاک آئی ز هر دو عالم به یقین | آنگه بنشان نفرت انگشت نهند | |||||
تا در دل من عشق تو اندوخته شد | جز عشق تو هر چه داشتم سوخته شد | |||||
عقل و سبق و کتاب بر طاق نهاد | شعر و غزل دوبیتی آموخته شد | |||||
تا در طلب مات همی کام بود | هر دم که برون ز ما زنی دام بود | |||||
آن دل که در او عشق دلارام بود | گر زندگی از جان طلبد خام بود | |||||
تا رهبر تو طبع بدآموز بود | بخت تو مپندار که پیروز بود | |||||
تو خفته به صبح و شب عمرت کوتاه | ترسم که چو بیدار شوی روز بود | |||||
تا سر نشود یقین که سرکش نشود | وان دلبر برگزیده سرکش نشود | |||||
آن چشمه آبست چه آن آب حیات | آب حیوان نگردد آتش نشود | |||||
تا گوهر جان در این طبایع افتاد | همسایه شدند با وی این چار فساد | |||||
زان گور بدان گور از آن رنگ گرفت | همسایهی بدخدای کس را ندهاد | |||||
تا مدرسه و مناره ویران نشود | اسباب قلندری بسامان نشود | |||||
تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود | یک بندهی حق به حق مسلمان نشود | |||||
نایی ببرید از نیستان استاد | با نه سوراخ و آدمش نام نهاد | |||||
ای نی تو از این لب آمدی در فریاد | آن لب را بین که این لبت را دم داد | |||||
بانگ مستی ز آسمان میآید | مستی ز فلک نعرهزنان میآید | |||||
از نعرهی او جان جهان میشورد | کان جان جهان از آن جهان میآید | |||||
تنها بمرو که رهزنان بسیارند | یک جان داری و خصم جان بسیارند | |||||
خصم جان را جان و جهان میخوانی | گولان چو تو در این جهان بسیارند | |||||
تو جانی و هر زنده غم جان بکشد | هر کان دارد منت آن بکشد | |||||
هرجان که چو کارد با تو در بند زر است | گر تیغ زنی از بن دندان بکشد | |||||
تو هیچ نهای و هیچ توبه ز وجود | تو غرق زیانی و زیانت همه سود | |||||
گوئیکه مرا نیست بجز خاک بدست | ای بر سر خاک جمله افلاک چه سود | |||||
تیری ز کمانچهی ربابی بجهید | از چنبر تن گذشت و بر قلب رسید | |||||
آن پوست نگر که مغزها را بخلید | و آن پرده نگر که پردهها را بدرید | |||||
جامی که بگیرم میش انوار بود | بینی که بگویم همه اسرار بود | |||||
در هر طرفی که بنگرد دیدهی من | بیپرده مرا ضیاء دلدار بود | |||||
جانا تبش عشق به غایت برسید | از شوق تو کارم به شکایت برسید | |||||
ارزانکه نخواهی که بنالم سحری | دریاب که هنگام عنایت برسید | |||||
جان باز که وصل او به دستان ندهند | شیر از قدح شرع به مستان ندهند | |||||
آنجا که مجردان بهم مینوشند | یک جرعه به خویشتنپرستان ندهند | |||||
جان چو سمندرم نگاری دارد | در آتش او چه خوش قراری دارد | |||||
زان بادهی لبهاش بگردان ساقی | کز وی سر من عجب خماری دارد | |||||
جان را جستم ببحر مرجان آمد | در زیر کفی قلزم پنهان آمد | |||||
اندر دل تاریک به راه باریک | رفتم رفتم یکی بیابان آمد | |||||
جان روی به عالم همایون آورد | وز چون و چگونه دل به بیچون آورد | |||||
آن راز که تاکنون همی بود نهان | از زیر هزار پرده بیرون آورد | |||||
جان کیست که او بدیده کار تو کند | یا دیده و دل که او شکار تو کند | |||||
گر از سر گور من برآید خاری | آن خار به عشق خار خار تو کند | |||||
جان محرم درگاه همی باید برد | دل پر غم و پر آه همی باید برد | |||||
از خویش به ما راه نیابی هرگز | از ما سوی ما راه همی باید برد | |||||
جانم ز هواهای تو یادی دارد | بیرون ز مرادها مرادی دارد | |||||
بر باد دهم خویش در این بادهی عشق | کاین باده ز سودای تو بادی دارد | |||||
جانیکه در او از تو خیالی باشد | کی آن جان را نقل و زوالی باشد | |||||
مه در نقصان گرچه هلالی باشد | نقصان وی آغاز کمالی باشد | |||||
جاییکه در او چون نگاری باشد | کفر است که آنجای قراری باشد | |||||
عقلی که ترا بیند و از سر نرود | سر کوفته به که زشت ماری باشد | |||||
جز دمدمهی عشق تو در گوش نماند | جان را ز حلاوت ازل هوش نماند | |||||
بیرنگی عشق رنگها را آمیخت | وز قالب بیرنگ فراموش نماند | |||||
جز صحبت عاشقان و مستان مپسند | دل در هوس قوم فرومایه مبند | |||||
هر طایفهات بجانب خویش کشند | زاغت سوی ویرانه و طوطی سوی قند | |||||
چشمت صنما هزار دلدار کشد | آن نالهی زیر او همه زار کشد | |||||
شاهان زمانه خصم بردار کنند | آن نرگس بیدار تو بیدار کشد | |||||
چشم تو هزار سحر مطلق دارد | هر گوشه هزار جان معلق دارد | |||||
زلفت کفر است و دین رخ چون قمرست | از کفر نگر که دین چه رونق دارد | |||||
چشمی که نظر بدان گل و لاله کند | این گنبد چرخ را پر از ناله کند | |||||
میهای هزارساله هرگز نکنند | دیوانگیی که عشق یکساله کند | |||||
جودت همه آن کند که دریا نکند | این دم کرمت وعده به فردا نکند | |||||
حاجت نبود از تو تقاضا کردن | کز شمس کسی نور تقاضا نکند | |||||
جوزی که درونش مغز شیرین باشد | درجی که در او در خوش آیین باشد | |||||
چندین ز حسد شکستن آن مطلب | گر بشکنیش هزار چندین باشد | |||||
چون بدنامی بروزگاری افتد | مرد آن نبود که نامداری افتد | |||||
گر در خواهی ز قعر دریا بطلب | کان کف باشد که بر کناری افتد | |||||
چون خمر تو در ساغر ما در ریزند | پنهان شدگان این جهان برخیزند | |||||
هم امت پرهیز ز ما پرهیزند | هم اهل خرابات ز ما بگریزند | |||||
چون دیده بر آن عارض چون سیم افتاد | جان در لب تو چو دیدهی میم افتاد | |||||
نمرود صفت ز دیدگان رفت دلم | در آتش سودای براهیم افتاد | |||||
چون دیده برفت توتیای تو چه سود | چون دل همه گشت خون وفای تو چه سود | |||||
چون جان و جگر سوخت تمام از غم تو | آنگاه سخنان جانفزای تو چه سود | |||||
چون روز وصال یار ما نیست پدید | اندک اندک ز عشق باید ببرید | |||||
میگفت دلم که این محالست محال | سر پیش فکنده زیر لب میخندید | |||||
چون زیر افکند در عراق آمیزد | دل عقل کند رها ز تن بگریزد | |||||
من آتشم و چو درد می برخیزم | هر آتش را که درد میبرخیزد | |||||
چون شاهد پوشیده خرامان گردد | هر پوشیده ز جامه عریان گردد | |||||
بس رخت به خیل کاو گروگان گردد | گر سنگ بود چو کان زرافشان گردد | |||||
چون صبح ولای حق دمیدن گیرد | جان در تن زندگان پریدن گیرد | |||||
حایی برسد مرد که در هر نفسی | بیزحمت چشم دوست دیدن گیرد | |||||
چون صورت تو در دل ما بازآید | مسکین دل گمگشته بجا بازآید | |||||
گر عمر گذشت و یک نفس بیش نماند | چون او برسد گذشتهها بازآید | |||||
چون نیستی تو محض اقرار بود | هستی تو سرمایهی انکار بود | |||||
هرکس که ز نیستی ندارد بوئی | کافر میرد اگرچه دیندار بود | |||||
حاشا که دل از عشق جهانرا نگرد | خود چیست بجز عشق که آنرا نگرد | |||||
بیزار شوم ز چشم در روز اجل | گر عشق رها کند که جانرا نگرد | |||||
خاک توام و خدای حق میداند | واجب نبود که از منت بستاند | |||||
ور بستاند دعا گری پیشه کنم | تا رحم کند پیش منت بنشاند | |||||
خاموش مراز گفت و گفتار تو کرد | بیکار مرا حلاوت کار تو کرد | |||||
بگریختم از دام تو در خانهی دل | دل دام شد و مرا گرفتار تو کرد | |||||
خوابم ز خیال روی تو پشت بداد | وز تو ز خیال تو همی خواهم داد | |||||
خوابم بشد ودست بدامان تو زد | خوابم خود مرد چون خیال تو بزاد | |||||
خواهم گردی که از هوای تو رسد | باشد که به دیده خاک پای تو رسد | |||||
جانم ز جفا خرم و خندان باشد | زیرا ز جفا بوی وفای تو رسد | |||||
خواهم که دلم با غم همخو باشد | گر دست دهد غمش چه نیکو باشد | |||||
هان ای دل بیدل غم او دربر گیر | تا چشم زنی خود غم او او باشد | |||||
خورشید که باشد که بروی تو رسد | یا باد سبک سر که به موی تو رسد | |||||
عقلی که کند خواجه گهی شهر وجود | دیوانه شود چون سر کوی تو رسد | |||||
خورشید که در خانه بقا می نکند | میگردد جابجا و جا می نکند | |||||
آن نرو بجز قصد هوا مینکند | میگوید کاصل ما خطا می نکند | |||||
خورشید مگر بسته به پیشت میرد | وان ماه جگر خسته به پیشت میرد | |||||
وان سرو و گل رسته به پیشت میرد | وین دلشده پیوسته به پیشت میرد | |||||
خوش عادت خوش خو که محمد دارد | ما را شب تیره بینوا نگذارد | |||||
بنوازد آن رباب را تا به سحر | ور خواب آید گلوش را بفشارد | |||||
خون دل عاشقان چو جیحون گردد | عاشق چو کفی بر سر آن خون گردد | |||||
جسم تو چو آسیا و آبش عشق است | چون آب نباشد آسیا چون گردد | |||||
دامان جلال تو ز دستم نشود | سودای تو از دماغ مستم نشود | |||||
گوئیکه مرا چنانکه هستی بنمای | گر بنمایم چنانکه هستم نشود | |||||
دانی صوفی بهر چه بسیار خورد | زیرا که بایام یکی بار خورد | |||||
بگذار که تا این گل و گلزار خورد | تا چند چو اشتران ز غم خار خورد | |||||
در باغ آیید و سبز پوشان نگرید | هر گوشه دکان گل فروشان نگرید | |||||
میخندد گل به بلبلان میگوید | خاموش شوید و در خموشان نگرید | |||||
در باغ هزار شاهد مهرو بود | گلها و بنفشههای مشکین بو بود | |||||
وان آب زره زره که اندر جو بود | این جمله بهانه بود و او خود او بود | |||||
در بندم از آن دو زلف بند اندر بند | در نالهام از لبان قند اندر قند | |||||
هر وعدهی دیدار تو هیچ اندر هیچ | آخر غم هجران تو چند اندر چند | |||||
در حضرت حق ستوده درویشانند | در صدر بزرگی همه بیخویشانند | |||||
خواهی که مس وجود تو زر گردد | با ایشان باش کیمیا ایشانند | |||||
در خدمتت ای جان چو بدن میافتد | زان سجده به بخت خویشتن میافتد | |||||
هر بار که اندر قدمت میافتم | جان در باطن به پای من میافتد | |||||
درد و زخم ار زلف تو در چنگ آید | از حال بهشتیان مرا ننگ آید | |||||
گوئیکه به صحرای بهشتم ببرند | صحرای بهشت بر دلم تنگ آید | |||||
در راه طلب رسیدهای میباید | دامان ز جهان کشیدهای میباید | |||||
بیچشمی خویش را دوا کنی ور نی | عالم همه او است دیدهای میباشد | |||||
در سلسلهات هر آنکه پا بست شود | گر فانی و گر نیست بود هست شود | |||||
میفرمایی که بیخود و مست مشو | ناچار هر آنکه میخورد مست شود | |||||
در سینهی هر که ذرهای دل باشد | بیمهر تو زندگیش مشکل باشد | |||||
با زلف چو زنجیر گره بر گرهت | دیوانه کسی بود که عاقل باشد | |||||
در صحبت حق خموش میباید بود | بیچشم و زبان و گوش میباید بود | |||||
خواهی که خلاص یابی از زنده دلی | با زندهدلان به هوش میباید بود | |||||
در عشق اگرچه خرده بینم کردند | در پیشروی اگر گزینم کردند | |||||
آمد سرما و پوستینیم نشد | گرچه همه شهر پوستینم کردند | |||||
در عشق توام نصیحت و پند چه سود | زهراب چشیدهام مرا قند چه سود | |||||
گویند مرا که بند بر پاش نهید | دیوانه دلست پای در بند چه سود | |||||
در عشق توام وفا قرین میباید | وصل تو گمانست و یقین میباید | |||||
کار من و دل خاصه در حضرت تو | بد نیست و لیکن به از این میباید | |||||
در عشق تو عقل ذوفنون میخسبد | مشتاق در آتش درون میخسبد | |||||
بیدیده و دل اگر نخسبم چه عجب | خون گشته مرا دو دیده چون میخسبد | |||||
در عشق اگر دمی قرارت باشد | اندر صف عاشقان چه کارت باشد | |||||
سر تیز چو خار باش تا یار چو گل | گه در برو گاه بر کنارت باشد | |||||
در عشق نه پستی نه بلندی باشد | نی بیهشی نه هوشمندی باشد | |||||
قرایی و شیخی و مریدی نبود | قلاشی و کمزنی و رندی باشد | |||||
در عشق هزار جان و دل بس نکند | دل خود چه بود حدیث جان کس نکند | |||||
این راه کسی رود که در هر قدمی | صد جان بدهد که روی واپس نکند | |||||
در کام دل آنچه بود نفسم همه راند | هرگز نفسی نامه شرم نه بخواند | |||||
نفس بد من مرا بدین روز نشاند | من ماندم و فضل تو دگر هیچ نماند | |||||
در گریهی خون مرا شکر خند تو کرد | بیبند مرا از این جهان بند تو کرد | |||||
میفرمایی که عهد و سوگند تو کو | بیعهد مرا نه عهد و سوگند تو کرد | |||||
در کوی خرابات تکبر نخرند | مردی ز سر کوی خرابات برند | |||||
آنجا چو رسی مقامری باید کرد | یا مات شوی یا ببری یا ببرند | |||||
در لشکر عشق چونکه خونریز کنند | شمشیر ز پارههای ما تیز کنند | |||||
من غرقهی آن سینهی دریا صفتم | یاران مرا بگو که پرهیز کنند | |||||
در مدرسهی عشق اگر قال بود | کی فرق میان قال با حال بود | |||||
در عشق نداد هیچ مفتی فتوی | در عشق زبان مفتیان لال بود | |||||
در میطلبی ز چشمه در بر ناید | جوینده در به قعر دریا باید | |||||
این گوهر قیمتی کسی را شاید | کز آب حیات تشنه بیرون آید | |||||
در معنی هست و در عیان نیست که دید | در دل پیدا و در زبان نیست که دید | |||||
هستی جهان و در جهان نیست که دید | در هستی و نیستی چنان نیست که دید | |||||
در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد | تا عرش همه فتنه و غوغا گیرد | |||||
چون روح شود جهان نه بالا و نه زیر | چون عشق تو روح را ز بالا گیرد | |||||
ای دل، اثر صبح، گه شام که دید | یک عاشق صادق نکونام که دید | |||||
فریاد همی زنی که من سوختهام | فریاد مکن، سوختهی خام که دید | |||||
در نفی تو عقل را امان نتوان دید | جز در ره اثبات تو جان نتوان داد | |||||
با اینکه ز تو هیچ مکان خالی نیست | در هیچ مکان ترا نشان نتوان داد | |||||
درویش که اسرار جهان میبخشد | هردم ملکی به رایگان میبخشد | |||||
درویش کسی نیست که نان میطلبد | درویش کسی بود که جان میبخشد | |||||
در عشق توم وفا قرین میباید | وصل تو گمانست، یقین میباید | |||||
کار من دل خواسته در خدمت تو | بد نیست ولیکن به ازین میباید | |||||
دریا نکند سیر مرا جو چه کند | گلشن چو نباشدم مرا بو چه کند | |||||
گر یار کرانه کرد او معذور است | من ماندم و صبر نیز تا او چه کند | |||||
دردی داری که بحر را پر دارد | دردی که هزار بحر پر در دارد | |||||
خواهی که بیا پیش فرود آی ز خر | زانروی که روی خر به آخر دارد | |||||
دست تو به جود طعنه بر میغ زند | در معرکه تیغ گوهر آمیغ زند | |||||
از کار تو آفتاب را شرمی باد | کو تیغ تو دیده صبحدم تیغ زند | |||||
دشنام که از لب تو مهوش باشد | چون لعل بود که اصلش آتش باشد | |||||
بر گوی که دشنام تو دلکش باشد | هر باد که بر گل گذرد خوش باشد | |||||
دل با هوس تو زاد و بودی دارد | با سایهی تو گفت و شنودی دارد | |||||
لاحول همی کنم ولیکن لاحول | در عشق گمان مکن که سودی دارد | |||||
دلتنگ مشو که دلگشایی آمد | دل نیک نواز با نوایی آمد | |||||
غم را چو مگس شکست اکنون پر و بال | کز جانب قاف جان همایی آمد | |||||
دل جمله حکایت از بهار تو کند | جان جمله حدیث لالهزار تو کند | |||||
مستی ز دو چشم پرخمار تو کند | تا خدمت لعل آبدار تو کند | |||||
دل داد مرا که دلستان را بزدم | آن را که نواختم همان را بزدم | |||||
جانیکه بر آن زندهام و خندانم | دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم | |||||
دلدار ابد گرد دلم میگردد | گرد دل و جان خجلم میگردد | |||||
زین گل چو درخت سر برآرم خندان | کاب حیوان گرد گلم میگردد | |||||
دل در پی دلدار بسی تاخت و نشد | هر خشک و تری که داشت درباخت و نشد | |||||
بیچاره به کنج سینه بنشست بمکر | هر حیله و فن که داشت پرداخت و نشد | |||||
دل دوش در این عشق حریف ما بود | شب تا به سحرگاه نخفت و ناسود | |||||
چون صبح دمید سوی تو آمد زود | با چهرهی زرد و دیدهی خونآلود | |||||
دل را بدهم پند که عمدا نرود | پیش بت شنگ من از آنجا نرود | |||||
لب میگزد آن بت که کجا افتادی | او کیست که باشد که رود یا نرود | |||||
دلها به سماع بیقرار افتادند | چون ابر بهار پر شرار افتادند | |||||
ای زهرهی عیش کف رحمت بگشای | کاین مطرب و کف و دف ز کار افتادند | |||||
دل هرچه در آشکار و پنهان گوید | زانموی چو مشک عنبرافشان گوید | |||||
این آشفته است و او پریشان دانم | کاشفته سخنهای پریشان گوید | |||||
دوش آن بت من همچو مه گردون بود | نی نی که به حسن از آفتاب افزون بود | |||||
از دایرهی خیال ما بیرون بود | دانم که نکو بود ندانم چه بود | |||||
دوش از قمر تو آسمان مینوشید | وز آب حیات تو جهان مینوشید | |||||
زان آب حیاتی که حیاتست مزید | در هرچه حیات بود آن مینوشید | |||||
دو کون خیال خانهای بیش نبود | وامد شد ما بهانهای بیش نبود | |||||
عمریست که قصهای ز جان میشنوی | قصه چکنم فسانهای بیش نبود | |||||
دی باغ ز وی شکر سلامت میکرد | بر روی شکوفهها علامت میکرد | |||||
آن سرو چمن دعوی قامت میکرد | گل خندهزنان بر او قیامت میکرد | |||||
دی بنده بر آن قمر جانی شد | یک نکته بگفت و بحث را بانی شد | |||||
میخواست که مدعاش ثابت گردد | ثابت نشد آن و مدعی فانی شد | |||||
دی چشم تو رای سحر مطلق میزد | روی تو ره گنبد از رق میزد | |||||
تا داشتی آفتاب در سایهی زلف | جان بر صفت ذره معلق میزد | |||||
دیدم رخت از غم سر موئیم نماند | جز بندگی روی تو روئیم نماند | |||||
با دل گفتم که آرزوئی در خواه | دل گفت که هیچ آرزوئیم نماند | |||||
دی میرفتی بر تو تو نظر میکردند | آنانکه به مذهب تناسخ فردند | |||||
سوگند به اعتقاد خود میخوردند | کاین یوسف ثانیست که باز آوردند | |||||
دیوانه میان خلق پیدا باشد | زیرا که سوار اسب سودا باشد | |||||
دیوانه کسی بود که او را نشناخت | دیوانه به نزد ما شناسا باشد | |||||
رفتم بدر خانهی آنخوش پیوند | بیرون آمد بنزد من خنداخند | |||||
اندر بر خود کشید نیکم چون قند | کای عاشق و ای عارف و ای دانشمند | |||||
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود | زاندیده جهان دگرت دیده شود | |||||
گر تو ز پسند خویش بیرون آئی | کارت همه سر بسر پسندیده شود | |||||
روز آمد و غوغای تو در بردارد | شب آمد و سودای تو بر سر دارد | |||||
کار شب و روز نیست این کار منست | کی دو خر لنگ بار من بردارد | |||||
روز شادیست غم چرا باید خورد | امروز می از جام وفا باید خورد | |||||
چند از کف خباز و سفا رزق خوریم | یکچند هم از کف خدا باید خورد | |||||
روز محک محتشم و دون آمد | زنهار مگو چونکه ز بیچون آمد | |||||
روزیست که از ورای گردون آمد | زان روز بهی که روزافزون آمد | |||||
روزیکه بود دلت ز جان پر از درد | شکرانه هزاران جان فدا باید کرد | |||||
کاندر ره عشق و عاشقی ای سره مرد | بیشکر قفای نیکوان نتوان کرد | |||||
روزی که جمال آن صنم دیده شود | از فرق سرم تا به قدم دیده شود | |||||
تا من به هزار دیده بینم او را | کارم بدو دیده کسی پسندیده شود |