دیوان شمس/عشق در کفر کرد اظهاری
ظاهر
عشق در کفر کرد اظهاری | بست ایمان ز ترس زناری | |||||
بانگ زنهار از جهان برخاست | هیچ کس را نداد زنهاری | |||||
هیچ کنجی نبود بیخصمی | هیچ گنجی نبود بیماری | |||||
نی که یوسف خزید در چاهی | نه محمد گریخت در غاری | |||||
پای ذاالنون کشید در زنجیر | سر منصور رفت بر داری | |||||
جز به کنج عدم نیاسایی | در عدم درگریز یک باری | |||||
جهت خرقهای چنین زخمی | این چنین درد سر ز دستاری | |||||
کفن از خلعت و قبا خوشتر | گور از این شهر به به بسیاری | |||||
کی بود کز وجود بازرهم | در عدم درپرم چو طیاری | |||||
کی بود کز قفص برون پرد | مرغ جانم به سوی گلزاری | |||||
بچشد او غریب چاشت خوری | بگشاید عجیب منقاری | |||||
چون دل و چشم معده نور خورد | ز آن که اصل غذا بد انواری | |||||
بل هم احیاء عند ربهم | بخورد یرزقون در اسراری | |||||
آهوی مشک ناف من برهد | ناگه از دام چرخ مکاری | |||||
جان بر جانهای پاک رود | در جهانی که نیست بیکاری | |||||
مشت گندم که اندر این دامست | هست آن را مدد ز انباری | |||||
باغ دنیا که تازه میگردد | آخر آبش بود ز جوباری | |||||
خاکیان را کی هوش میبخشد | پادشاه قدیم و جباری | |||||
گر نکردی نثار دانش و هوش | کی بدی در زمانه هشیاری | |||||
خاک خفته نداشت بیداری | شاه کردش ز لطف بیداری | |||||
خون و سرگین نداشت زیبایی | پردهاش داد حسن ستاری | |||||
جانب خرمن کرم بگریز | هین قناعت مکن به ایثاری | |||||
جامه از اطلسی بساز که هست | بر سر عقل از او کله واری | |||||
این کله را بده سری بستان | کان سرت دارد از کله عاری | |||||
ای دل من به برج شمس گریز | زو قناعت مکن به دیداری | |||||
شمس تبریز کز شعاع ویست | شمس همراه چرخ دواری |