دیوان شمس/عجبالعجایب توی در کیایی
ظاهر
عجبالعجایب توی در کیایی | نما روی خود، گر عجب مینمایی | |||||
توی محرم دل توی همدم دل | بجز تو که داند ره دلگشایی | |||||
تو دانی که دل در کجاها فتادست | اگر دل نداند ترا که کجایی | |||||
برافکن برو سایهی از سعادت | که مسجود قانی و جان همایی | |||||
جهان را بیارا به نور نبوت | که استاد جان همه انبیایی | |||||
گهر سنگ بود وز تو گشت گوهر | عطا کن، عطا کن، که بحر عطایی | |||||
نه آب منی بد، که شخص سنی شد؟! | چو رست از منی، وارهانش ز مایی | |||||
کف آب را تو بدادی زمینی | سیه دود را تو بدادی سمایی | |||||
چو تبدیل اشیا ترا بد میسر | همه حلم و علمی همه کیمیایی | |||||
حرامست خواب شب، ایرا تو ماهی | که در شب چو بدری ز جانها برآیی | |||||
میا خواب! اینجا، برو جای دیگر | که بحرست چشمم، در او غرقه آبی | |||||
شبا، در تهیج چو مار سیاهی | جهان را بخوردی، مگر اژدهایی | |||||
چو خلاق بیچون فسون بر تو خواند | هرانچ بخوردی سحرگه بزایی | |||||
الا ماه گردون! که سیاح چرخی | پی من باشد دمی گر بپایی؟! | |||||
تو در چشم بعضی مقیمی و ساکن | تو هر دیده را شیوهی مینمایی | |||||
اسکان قلبی! علیکم ثنایی | افیضوا علینا، کووس البقء | |||||
گر آن جان جان را ندیدی دلا تو | اگر جمله چشمی، اسیر عمایی | |||||
چو هفتاد و دو ملتی عقل دارد | بجو در جنونش دلا اصطفایی | |||||
اجیبوا، اجیبوا هواکم عجیب | صفا من هواکم نسیم الهوایی | |||||
تن اندر جنونش، دلم ارغنونش | روانم زبونش، ز بیدست و پایی | |||||
مگر اختران دیدهاندت ز بالا | فرو کرده سرها برای گوایی | |||||
غلط، کیست اختر؟! که بویی نبردست | دل عقل کل با همه ارتقایی | |||||
فلا عیش یا سادتی ما عداکم | بظعن و سیر ولا فی ثواء |