دیوان شمس/عاشق چو منی باید میسوزد و میسازد
ظاهر
عاشق چو منی باید میسوزد و میسازد | ور نی مثل کودک تا کعب همیبازد | |||||
مه رو چو تویی باید ای ماه غلام تو | تا بر همه مه رویان میچربد و مینازد | |||||
عاشق چو منی باید کز مستی و بیخویشی | با خلق نپیوندد با خویش نپردازد | |||||
فارس چو تویی باید ای شاه سوار من | کز وهم و گمان زان سو میراند و میتازد | |||||
عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن | ای شاه که او خود را در عشق دراندازد | |||||
چون شاخ زرست این جان میکش به خودش میدان | چندان که کشش بیند سوی تو همییازد | |||||
باری دل و جان من مستست در آن معدن | هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو آغازد | |||||
چون چنگ شوی از غم خم داده وانگه او | در بر کشدت شیرین بیواسطه بنوازد | |||||
آن آهوی مفتونش چون تازه شود خونش | آن شیر بدان آهو در میمنه بگرازد | |||||
شمس الحق تبریزی بر شمس فلک روزی | باشد که طراز نو شعشاع تو بطرازد |