دیوان شمس/صفت خدای داری چو به سینهای درآیی
ظاهر
صفت خدای داری چو به سینهای درآیی | لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی | |||||
صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی | همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی | |||||
صفت شراب داری تو به مجلسی که باشی | دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی | |||||
چو طرب رمیده باشد چو هوس پریده باشد | چه گیاه و گل بروید چو تو خوش کنی سقایی | |||||
چو جهان فسرده باشد چو نشاط مرده باشد | چه جهانهای دیگر که ز غیب برگشایی | |||||
ز تو است این تقاضا به درون بیقراران | و اگر نه تیره گل را به صفا چه آشنایی | |||||
فلکی به گرد خاکی شب و روز گشته گردان | فلکا ز ما چه خواهی نه تو معدن ضیایی | |||||
نفسی سرشک ریزی نفسی تو خاک بیزی | نه قراضه جویی آخر همه کان و کیمیایی | |||||
مثل قراضه جویان شب و روز خاک بیزی | ز چه خاک میپرستی نه تو قبله دعایی | |||||
چه عجب اگر گدایی ز شهی عطا بجوید | عجب این که پادشاهی ز گدا کند گدایی | |||||
و عجبتر اینک آن شه به نیاز رفت چندان | که گدا غلط درافتد که مراست پادشاهی | |||||
فلکا نه پادشاهی نه که خاک بنده توست | تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی | |||||
فلکم جواب گوید که کسی تهی نپوید | که اگر کهی بپرد بود آن ز کهربایی | |||||
سخنم خور فرشتهست من اگر سخن نگویم | ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی | |||||
تو نه از فرشتگانی خورش ملک چه دانی | چه کنی ترنگبین را تو حریف گندنایی | |||||
تو چه دانی این ابا را که ز مطبخ دماغ است | که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدایی | |||||
تبریز شمس دین را تو بگو که رو به ما کن | غلطم بگو که شمسا همه روی بیقفایی |