دیوان شمس/شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی
ظاهر
شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی | بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی | |||||
چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره | دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی | |||||
در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم | برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی | |||||
به نور مه بدید اشتر میان راه استاده | ز شادی آمدش گریه به سان ابر نیسانی | |||||
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت | که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی | |||||
خداوندا در این منزل برافروز از کرم نوری | که تا گم کرده ی خود را بیابد عقل انسانی | |||||
شب قدر است در جانت چرا قدرش نمیدانی | تو را میشورد او هر دم چرا او را نشورانی | |||||
تو را دیوانه کردهست او قرار جانت بردهست او | غم جان تو خوردهست او چرا در جانش ننشانی | |||||
چو او آب است و تو جویی چرا خود را نمیجویی | چو او مشک است و تو بویی چرا خود را نیفشانی |