دیوان شمس/سیو دوم
ظاهر
شاهنشه مایی تو و به گلبرگ مایی | هرجا که گریزی، بر ما باز بیایی | |||||
گر شخص تو اینجاست من از راه ضمیری | میبینمت ای عشوه ده ما که کجایی | |||||
آنجا که برستست درخت تو وطنساز | زیرا ز صولست ترا روحفزایی | |||||
برپایهی تخت شه شاهان به سجود آی | تا باز رهد جان تو از ننگ گدایی | |||||
ویرانه به جغدان بگذار و سفری کن | بازآ بکه قاف تجلی، که همایی | |||||
اینها همه بگذشت بیا، ای شه خوبان | کاستون حیاتی تو، و قندیل سرایی | |||||
خوانی بنهادند و دری بازگشادند | مستانه درآ زود، چه موقوف صلایی؟! | |||||
گر جملهع جهان شمع و می و نوش بگیرد | سودای دگر دارد مخمور خدایی | |||||
اندر قفص ار دانه و آبست فراوان | کو طنطنه و دبدبهی مرغ هوایی؟ | |||||
این هم بگذشت، ای که ز تو هیچ گذر نیست | سغراق وفا گیر، که سلطان وفایی | |||||
آن ساغر شاهانهی مردانه بگردان | تا گردد جانها خوش و جانباز و بقایی | |||||
نه باده دلشور و نه افشردهی انگور | از دست خدا آمد، وز خنب عطایی | |||||
ای چشم من و چشم دو عالم به تو روشن | دادی به یکی ساغرم از مرگ رهایی | |||||
ای مست شده و آمده، که زاهد وقتم | ای رنگ رخ و چشم خوشت داده گوایی | |||||
جان شاد بدانست که یکتاست درین عشق | هرچند گرو گردد دستار و دو تایی | |||||
خندید جهان از نظر و رحمت عامش | بس کن، که به ترجیع بگوییم تمامش | |||||
ای مست شده از نظرت اسم و مسما | وی طوطی جانگشته ز لبهات شکرخا | |||||
ما را چه ازین قصه که گاو آمد و خر رفت | هین وقت لطیفست، از آن عربده بازآ | |||||
ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم | ای جان و ولی نعمت هر وامق و عذرا | |||||
هم دایه جانهایی و هم جوی می و شیر | هم جنت فردوسی و هم سدرهی خضرا | |||||
جز این بنگوییم، وگر نیز بگوییم | گویند خسیسان که: « محالست و علالا » | |||||
خواهی که بگوییم، بده جام صبوحی | تا چرخ برقص آید و صد زهرهی زهرا | |||||
هرجا ترشی باشد اندر غم دنیا | میغرد و میپرد از انجای دل ما | |||||
برخیز و بخیلانه در خانه فروبند | کانجا که توی خانه شود گلشن و صحرا | |||||
این مه ز کجا آمد و این روی چه رویست؟ | این نور خدایست تبارک و تعالا | |||||
هم قادر و هم فاخر و هم اول و آخر | اول غم و سودا و بخرید بیضا | |||||
آن دل که نلرزیدت و آن چشم که نگریست | یارب، خبرش ده تو ازین عیش و تماشا | |||||
تا شید برآرد به سر کوه برآید | فریاد برآرد که تمنیت تمنا | |||||
نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد | شاباش زهی سلسلهی جذب و تقاضا | |||||
در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست؟ | هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا | |||||
هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست | گر صادق و جدست و گر عشوه و تیبا | |||||
هر عشوه که دربان دهدت دفع و بهانهست | گوید: « که برو » هیچ مرو، شاه بخانهست | |||||
بر دلبر ما هیچ کسی را مفزایید | مانندهی او نیست کسی، ژاژ مخایید | |||||
ور زانک شما را خلل و عیب نمودست | آن آینه پاک آمد، معیوب شمایید | |||||
بستهست مگر روزن این خانهی دنیا | خورشید برآمد، هله، بر بام برآیید | |||||
روزن چو گشاده نبود خانه چو گورست | تیشه جهت چیست چو روزن نگشایید؟ | |||||
آگاه چو نبویت ز آغاز و ز آخر | چون گوی بغلتید که خوش بیسر و پایید | |||||
تسلیم شده در خم چوگان الهی | گر در طرب و شادی و، گر رهن بلایید | |||||
در خنب جهان همچو عصیرید گرفتار | چون نیک بجوشید، ازین خنب برآیید | |||||
ای حاجتهایی که عطاخواه شدستید | آخر بخود آیید، شما عین عطایید | |||||
در عشق لقایید شب و روز و خبر نیست | ادراک شما را، که شما نور لقایید | |||||
جویی عجب و تو ز همه چیز عجبتر | آن بوالعجبانید که شاهید و گدایید |