دیوان شمس/سیونهم
ظاهر
مستیان در عربده، رفتند و رفتم گوشهی | با دو یار رازدان و همره و هم توشهی | |||||
اندران گوشه بدیدم آفتابی کز تفش | جان و دل چون قازغان شد جوش اندر جوشهی | |||||
پست و بالای نهاد من هوای او گرفت | چون ملخ در کشت افتد بر سر هر خوشهی | |||||
من خود از فتنه و بلا بگریختم در گوشها | خود من از دیگ بلا برداشته سر پوشهی | |||||
عشق شمسالدین خداوندم یکی غوغاییست | گرچه ز اول ساکنک آمد چنان خاموشهی | |||||
وصل همچون جبرئیل و هجر چون خناس شد | وحی جبریل امین سوزندهی وسواس شد | |||||
کی توان کردن نصیحت عاشق اوباش را؟! | کی توان پوشیدن این عیش پدید وفاش را | |||||
جام مستوری که خام عشق او اندر کشید | در قلاشی میبسوزد عالم قلاش را | |||||
هرکه بیند روی او، او گشت آلتون تاش او | لیک شاهان را نباشد چه بود آلتونتاش را؟! | |||||
این چه خورشیدیست آخر کز برای عشق او | میبسوزد همچو هیزم جان و دل خفاش را | |||||
نزد آن خورشید شمسالدین تبریزی برید | از دل من زاری و افغان و این غوغاش را | |||||
عشق شمسالدین چو خمر و جان من چون کاس شد | از خداوندیش چون آن نور جان ایناس شد | |||||
مرغ جان از جمله و باز فراقت کاغ کرد | بر نوازش گاه تو یعنی دل من داغ کرد | |||||
یک شراب تلخ داد از جام خود هجران بدل | جمله شادی تا به شیر مادر استفراغ کرد | |||||
کو زمانی که وصالت برگذشت از روی لطف | سوی خارستان جانم جملگی را باغ کرد | |||||
نور شمسالدین خداوندم عدم را هست کرد | چه عجب گر شورهی را او به باغ و راغ کرد | |||||
در غمی بودم که جانم قصد رفتن کرده بود | زنده کردش این خیالت کو بخوانش لاغ کرد | |||||
جان من چون درکشید آن جام خاص خاص را | در زمان برهم زند هم زهد و هم اخلاص را |