دیوان شمس/سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری
ظاهر
سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری | که گریزید ز خود در چمن بیخبری | |||||
رو به دل کردم و گفتم که زهی مژده خوش | که دهد خاک دژم را صفت جانوری | |||||
همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند | تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری | |||||
در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند | کفر باشد که از این سو و از آن سو نگری | |||||
گر تو چون پشه به هر باد پراکنده شوی | پس نشاید که تو خود را ز همایان شمری | |||||
بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان | که نشاید که خسان را به یکی خس بخری | |||||
حیله میکرد دلم تا ز غمش سر ببرد | گفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری | |||||
شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست | رفتم از دست و بگفتم که چه شیرین نظری |