دیوان شمس/سالی دارم ای خواجه خدایی
ظاهر
سالی دارم ای خواجه خدایی | که امروز این چنین شیرین چرایی | |||||
کی باشد مه که گویم ماه رویی | کی باشد جان که گویم جان فزایی | |||||
مثالی لایق آن روی خوبت | بسی شبها ز حق کردم گدایی | |||||
رها کن این همه با ما تو چونی | تو جانی و به چونی درنیایی | |||||
تو صدساله ره از چونی گذشتی | میان موجهای کبریایی | |||||
هوای خویشتن را سر بریدی | ز میل نفس خود کردی جدایی | |||||
همه میل دل معشوق گشتی | به تسلیم و رضا و مرتضایی | |||||
از این هم درگذشتم چونی ای جان | که این دم رستخیز سحرهایی | |||||
همیپیچی به صد گون چشم ما را | به صد صورت جهان را مینمایی | |||||
زمانی صورت زندان و چاهی | زمانی گلستان و دلربایی | |||||
همان یک چیز را گه مار سازی | گهی بخشی درختی و عصایی | |||||
به دست توست بوقلمون همه چیز | ز انسان و ز حیوان و نمایی | |||||
گهی نیل است و گاهی خون بسته | گهی لیل است و گه صبح ضیایی | |||||
بدین خوف و رجاها منعقد شد | که از هر ضد ضد بر میگشایی | |||||
سالی چند دارم از تو حل کن | که مشکلهای ما را مرتجایی | |||||
سال اول آن است ای سخندان | که هم اول هم آخر جان مایی | |||||
چو اول هم تویی و آخر تویی هم | ز کی دانم وفا و بیوفایی | |||||
دوم آن است ای آن کت دوم نیست | که رنج احولی را توتیایی |