دیوان شمس/ساقی ز پی عشق روان است روانم
ظاهر
ساقی ز پی عشق رواناست روانم | لیکن ز ملولی تو کُند است زبانم | |||||
می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت | ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم | |||||
چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایام | در خرگهت ای دوست در آر و بنشانم | |||||
هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم | وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم | |||||
بشنو خبر بابل و افسانه وایل | زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم | |||||
معذور همیدار اگر شور ز حد شد | چون میندهد عشق یکی لحظه امانم | |||||
آن دم که ملولی ز ملولیت ملولم | چون دست بشویی ز من انگشت گزانم | |||||
آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه | من در پی ماه تو چو سیاره دوانم | |||||
وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید | ماننده خورشید سراسر همه جانم | |||||
وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی | من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم | |||||
در روزن من نور تو روزی که بتابد | در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم | |||||
این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو | تا بازنیابد سبب اندیش نشانم |