دیوان شمس/ساقی بیار باده سغراق ده منی
ظاهر
ساقی بیار باده سغراق ده منی | اندیشه را رها کن کاری است کردنی | |||||
ای نقد جان مگوی که ایام بیننا | گردن مخار خواجه که وامی است گردنی | |||||
ای آب زندگانی در تشنگان نگر | بر دوست رحم آر به کوری دشمنی | |||||
هوشی است بند ما و به پیش تو هوش چیست | گر برج خیبر است بخواهیش برکنی | |||||
اندر مقام هوش همه خوف و زلزلهست | در بیهشی است عیش و مقامات ایمنی | |||||
در بزم بیهشی همه جانها مجردند | رقصان چو ذرهها خورشان نور و روشنی | |||||
ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز | قانع نمیشویم بدین نور روزنی | |||||
این قصه را رها کن ما سخت تشنهایم | تو ساقی کریمی و بیصرفه و غنی | |||||
هیهای عاشقان همه از بوی گلشنی است | آگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی | |||||
خشک آر و مینگر ز چپ و راست اشک خون | ای سنگ دل بگوی که تا چند تن زنی | |||||
بیهوده چند گویی خاموش کن بس است | فرمان گفت نیست همان گیر که الکنی | |||||
تا شمس حق تبریز آرد گشایشی | کاین ناطقه نماند در حرف معتنی |