دیوان شمس/ز همراهان جدایی مصلحت نیست
ظاهر
ز همراهان جدایی مصلحت نیست | سفر بیروشنایی مصلحت نیست | |||||
چو ملک و پادشاهی دیده باشی | پس شاهی گدایی مصلحت نیست | |||||
شما را بیشما میخواند آن یار | شما را این شمایی مصلحت نیست | |||||
چو خوان آسمان آمد به دنیا | از این پس بینوایی مصلحت نیست | |||||
در این مطبخ که قربانست جانها | چو دونان نان ربایی مصلحت نیست | |||||
بگو آن حرص و آز راه زن را | که مکر و بدنمایی مصلحت نیست | |||||
چو پا داری برو دستی بجنبان | تو را بیدست و پایی مصلحت نیست | |||||
چو پای تو نماند پر دهندت | که بیپر در هوایی مصلحت نیست | |||||
چو پر یابی به سوی دام حق پر | که از دامش رهایی مصلحت نیست | |||||
همای قاف قربی ای برادر | هما را جز همایی مصلحت نیست | |||||
جهان جوی و صفا بحر و تو ماهی | در این جو آشنایی مصلحت نیست | |||||
خمش باش و فنای بحر حق شو | به هنبازی خدایی مصلحت نیست |