دیوان شمس/ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی
ظاهر
ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی | ز حسرت و ز فراقت همه بمردندی | |||||
ز جان خویش اگر بوی تو نیابندی | چو استخوان دل و جان را به سگ سپردندی | |||||
اگر نه پرتو لطفت بر آب میتابید | به جای آب همه زهر ناب خوردندی | |||||
اگر نه جرعه آن می بریختی بر خاک | ستارگان ز چه رو گرد خاک گردندی | |||||
گر آفتاب ازل گرمیی نبخشیدی | تموز و جمله نباتان او فسردندی | |||||
منزهی و درآمیختن عجب صفتی است | دریغ پرده اسرار درنوردندی | |||||
اگر نه پرده بدی ره روان پنهانی | ز انبهی همه پاهای ما فشردندی | |||||
ز پردهها اگر آن روح قدس بنمودی | عقول و جان بشر را بدن شمردندی | |||||
گر آن بدی که تو اندیشه کردهای ز زحیر | بتان و لاله رخان جمله زار و زردندی | |||||
چو صورتی نبدی خوب جز تصور تو | شرابهای مروق ز درد دردندی | |||||
اگر خمش کنمی راز عشق فهم شدی | وگر چه خلق همه هند و ترک و کردندی |