دیوان شمس/ز بامداد درآورد دلبرم جامی
ظاهر
ز بامداد درآورد دلبرم جامی | به ناشتاب چشانید خام را خامی | |||||
نه بادهاش ز عصیر و نه جام او ز زجاج | نه نقل او چو خسیسان به قند و بادامی | |||||
به باد باده مرا داد همچو که بر باد | به آب گرم مرا کرد یار اکرامی | |||||
بسی نمودم سالوس و او مرا میگفت | مکن مکن که کم افتد چنین به ایامی | |||||
طریق ناز گرفتم که نی برو امروز | ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی | |||||
چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی | کی گوید این نه مگر جاهلی و یا عامی | |||||
هزار مینکند آنچ کرد دشنامش | خراب گشتم نی ننگ ماند و نی نامی | |||||
چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی | که او خراب کند عالمی به پیغامی | |||||
دلی بیابد تا این سخن تمام کنم | خراب کرد دلم را چنان دلارامی | |||||
سری نهادم بر پای او چو مستان من | پدید شد سر مست مرا سرانجامی | |||||
سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت | غریب دلبریی و بدیع انعامی | |||||
وانگه از سر دقت به حاضران میگفت | نه درخورست چنین مرغ با چنین دامی | |||||
به باغ بلبل مستم صفیر من بشنو | مباش در قفصی و کناره بامی | |||||
فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت | مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی |