دیوان شمس/زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی
ظاهر
زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی | کاین جاست تو را خانه کجایی تو کجایی | |||||
آن جا که نه جای است چراگاه تو بودهست | زین شهره چراگاه تو محروم چرایی | |||||
جاندار سراپرده سلطان عدم باش | تا بازرهی از دم این جان هوایی | |||||
گه پای مشو گه سر بگریز از این سو | مستی و خرابی نگر و بیسر و پایی | |||||
ای راه نمای از می و منزل چو شوی مست | نی راه به خود دانی و نی راه نمایی | |||||
مستان ازل در عدم و محو چریدند | کز نیست بود قاعده هست نمایی | |||||
جان بر زبر همدگر افتاده ز مستی | همچون ختن غیب پر از ترک خطایی | |||||
این نعره زنان گشته که هیهای چه خوبی | و آن سجده کنان گشته که بس روح فزایی | |||||
مخدوم خداوندی شمس الحق تبریز | هم نور زمینی تو و خورشید سمایی |