دیوان شمس/رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا
ظاهر
رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا | که داد اوست جواهر که خوی اوست سخا | |||||
بدان که صحبت جان را همیکند همرنگ | ز صحبت فلک آمد ستاره خوش سیما | |||||
نه تن به صحبت جان خوبروی و خوش فعلست | چه میشود تن مسکین چو شد ز جان عذرا | |||||
چو دست متصل توست بس هنر دارد | چو شد ز جسم جدا اوفتاد اندر پا | |||||
کجاست آن هنر تو نه که همان دستی | نه این زمان فراقست و آن زمان لقا | |||||
پس الله الله زنهار ناز یار بکش | که ناز یار بود صد هزار من حلوا | |||||
فراق را بندیدی خدات منما یاد | که این دعاگو به زین نداشت هیچ دعا | |||||
ز نفس کلی چون نفس جزو ما ببرید | به اهبطوا و فرود آمد از چنان بالا | |||||
مثال دست بریده ز کار خویش بماند | که گشت طعمه گربه زهی ذلیل و بلا | |||||
ز دست او همه شیران شکسته پنجه بدند | که گربه میکشدش سو به سو ز دست قضا | |||||
امید وصل بود تا رگیش میجنبد | که یافت دولت وصلت هزار دست جدا | |||||
مدار این عجب از شهریار خوش پیوند | که پاره پاره دود از کفش شدست سما | |||||
شه جهانی و هم پاره دوز استادی | بکن نظر سوی اجزای پاره پاره ما | |||||
چو چنگ ما بشکستی بساز و کش سوی خود | ز الست زخمه همیزن همیپذیر بلا | |||||
بلا کنیم ولیکن بلی اول کو | که آن چو نعره روحست وین ز کوه صدا | |||||
چو نای ما بشکستی شکسته را بربند | نیاز این نی ما را ببین بدان دمها | |||||
که نای پاره ما پاره میدهد صد جان | که کی دمم دهد او تا شوم لطیف ادا |