دیوان شمس/رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم
ظاهر
رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم | در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم | |||||
چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم | تا چشمها به ناگه در روی او گشادم | |||||
با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان | گفتم طلاق بستان گفتا بده بدادم | |||||
مادر چو داغ عشقت می دید در رخ من | نافم بر آن برید او آن دم که من بزادم | |||||
گر بر فلک روانم ور لوح غیب خوانم | ای تو صلاح جانم بیتو چه در فسادم | |||||
ای پرده برفکنده تا مرده گشته زنده | وز نور رویت آمد عهد الست یادم | |||||
از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان | از خویش و خلق پنهان گویی پری نژادم | |||||
تبریز شمس دین را گفتم تنا کی باشی | تن گفت خاک و جان گفت سرگشته همچو بادم |