دیوان شمس/رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو
ظاهر
رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو | گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو | |||||
گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید | من دوستدار خواجهام آخر نیم عدو | |||||
گفتند خواجه عاشق آن باغبان شدهست | او را به باغها جو یا بر کنار جو | |||||
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند | هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو | |||||
ماهی که آب دید نپاید به خاکدان | عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو | |||||
برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید | خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو | |||||
خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود | سلطان بینظیر وفادار قندخو | |||||
آن کیمیای بیحد و بیعد و بیقیاس | بر هر مسی که برزد زر شد به ارجعوا | |||||
در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز | تا چند گول گردی و آواره سو به سو | |||||
ناچار می برندت باری به اختیار | تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو | |||||
گر ز آنک در میانه نبودی سرخری | اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو | |||||
بستم ره دهان و گشادم ره نهان | رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو |