دیوان شمس/رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو)
  رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو  
  گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید من دوستدار خواجه‌ام آخر نیم عدو  
  گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده‌ست او را به باغ‌ها جو یا بر کنار جو  
  مستان و عاشقان بر دلدار خود روند هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو  
  ماهی که آب دید نپاید به خاکدان عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو  
  برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو  
  خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود سلطان بی‌نظیر وفادار قندخو  
  آن کیمیای بی‌حد و بی‌عد و بی‌قیاس بر هر مسی که برزد زر شد به ارجعوا  
  در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز تا چند گول گردی و آواره سو به سو  
  ناچار می برندت باری به اختیار تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو  
  گر ز آنک در میانه نبودی سرخری اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو  
  بستم ره دهان و گشادم ره نهان رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو