دیوان شمس/دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته
ظاهر
دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته | هم خلوت و هم بیگه در دیر صفا رفته | |||||
با آن مه بینقصان سرمست شده رقصان | دستی سر زلف او دستی می بگرفته | |||||
در رسته بازاری هر جا بده اغیاری | در جانش زده ناری آن خونی آشفته | |||||
و آن لعل چو بگشاید تا قند شکر خاید | از عرش نثار آید بس گوهر ناسفته | |||||
دل دزدد و بستاند وز سر دلت داند | تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته | |||||
از حسن پری زاده صد بیدل و دل داده | در هر طرف افتاده هم یک یک و هم جفته | |||||
نوری که از او تابد هر چشم که برتابد | بیدار ابد یابد در کالبد خفته | |||||
از هفت فلک بیرون وز هر دو جهان افزون | وین طرفه که آن بیچون اندر دل بنهفته | |||||
از بهر چنین مشکل تبریز شده حاصل | و اندر پی شمس الدین پای دل من کفته |