دیوان شمس/دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن
ظاهر
دوش چه خوردهای دلا؟ راست بگو؛ نهان مکن | چون خمُشانِ بیگنه روی بر آسمان مکن | |||||
بادهی خاص خوردهای، نقل خلاص خوردهای | بوی شراب میزند... خربزه در دهان مکن! | |||||
روزِ الست جانِ تو خورد مِیای ز خوانِ تو | خواجهی لامکان تویی؛ بندگیِ مکان مکن | |||||
دوش شراب ریختی، وز بَرِ ما گریختی | بارِ دگر گرفتمت؛ بارِ دگر چُنان مکن | |||||
من همگی توراستم؛ مستِ میِ وفاستم | با تو چو تیرِ راستم؛ تیرِ مرا کمان مکن! | |||||
ای دلِ پارهپارهام، دیدنِ اوست چارهام! | اوست پناه و پُشتِ من؛ تکیه بر این جهان مکن | |||||
ای همهخلق نای تو، پُر شده از نوای تو | گر نه سماعبارهای، دست به نای جان مکن | |||||
نَفخِ نَفَختُ کردهای، در همه دردمیدهای | چون دمِ توست جانِ نِی، بینِیِ ما فغان مکن | |||||
کارِ دلم به جان رسد، کارد به استخوان رسد | ناله کنم؛ بگویَدَم دم مزن و بیان مکن | |||||
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو | گرگ تویی، شبان منام، خویش چو من شبان مکن | |||||
هر بُنِ بامداد تو جانبِ ما کشی سبو | کای تو بدیده روی من، روی به این و آن مکن | |||||
شیر چشید موسی از مادرِ خویش ناشتا | گفت که مادرت منام؛ میل به دایگان مکن | |||||
باده بنوش، مات شو! جملهی تن، حیات شو! | بادهی چون عقیق بین؛ یادِ عقیقِ کان مکن! | |||||
بادهی عام از بُرون، بادهی عارف از درون | بوی دهان بیان کند... تو، بهزبان، بیان مکن | |||||
از تَبَریز، شمسِ دین میرسَدَم چو ماهِ نو | چشم سوی چراغ کن، سوی چراغدان مکن |