دیوان شمس/دوش خوابی دیدهام خود عاشقان را خواب کو
ظاهر
دوش خوابی دیدهام خود عاشقان را خواب کو | کاندرون کعبه میجستم که آن محراب کو | |||||
کعبه جانها نه آن کعبه که چون آن جا رسی | در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو | |||||
بلک بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو | نور گیرد جمله عالم لیک جان را تاب کو | |||||
خانقاهش جمله از نور است فرشش علم و عقل | صوفیانش بیسر و پا غلبه قبقاب کو | |||||
تاج و تختی کاندرون داری نهان ای نیکبخت | در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو | |||||
در میان باغ حسنش میپر ای مرغ ضمیر | کایمن آباد است آن جا دام یا مضراب کو | |||||
در درون عاریتهای تن تو بخششی است | در میان جان طلب کان بخشش وهاب کو | |||||
در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان | چون رسیدم در طناب خود کنون اطناب کو | |||||
چون برون رفتی ز گل زود آمدی در باغ دل | پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو | |||||
چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان | جز گل و ریحان و لاله و چشمههای آب کو | |||||
چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد | پس چرا گویی جمال فاتح الابواب کو | |||||
ای فقیه از بهر لله علم عشق آموز تو | ز آنک بعد از مرگ حل و حرمت و ایجاب کو | |||||
چون به وقت رنج و محنت زود مییابی درش | بازگویی او کجا درگاه او را باب کو | |||||
باش تا موج وصالش دررباید مر تو را | غیب گردی پس بگویی عالم اسباب کو | |||||
ار چه خط این بوابت هوس شد در رقاع | رقعه عشقش بخوان بنمایدت بواب کو | |||||
هر کسی را نایب حق تا نگویی زینهار | در بساط قاضی آ آنگه ببین نواب کو | |||||
تا نمالی گوش خود را خلق بینی کار و بار | چون بمالی چشم خود را گویی آن را تاب کو | |||||
در خرابات حقیقت پیش مستان خراب | در چنان صافی نبینی درد و خس و انساب کو | |||||
در حساب فانیی عمرت تلف شد بیحساب | در صفای یار بنگر شبهت حساب کو | |||||
چون میت پردل کند در بحر دل غوطی خوری | این ترانه میزنی کاین بحر را پایاب کو |