دیوان شمس/دشمن خویشیم و یار آنک ما را می‌کشد

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(دشمن خویشیم و یار آنک ما را می‌کشد)
  دشمن خویشیم و یار آنک ما را می‌کشد غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد  
  زان چنان شیرین و خوش در پای او جان می دهیم کان ملک ما را به شهد و شیر و حلوا می‌کشد  
  خویش فربه می‌نماییم از پی قربان عید کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می‌کشد  
  آن بلیس بی‌تبش مهلت همی‌خواهد از او مهلتی دادش که او را بعد فردا می‌کشد  
  همچو اسماعیل قربان وار پیشش سر بنه سر مکش از دست او گر می کشد تا می‌کشد  
  نیست عزراییل را دست و رهی بر عاشقان عاشقان عشق را هم عشق و سودا می‌کشد  
  کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون خفیه صد جان می‌دهد دلدار و پیدا می‌کشد  
  از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین کو تو را بر آسمان بر می‌کشد یا می‌کشد  
  روح ریحی می‌ستاند راح روحی می‌دهد باز جان را می‌رهاند جغد غم را می‌کشد  
  آن گمان ترسا برد مومن ندارد آن گمان کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می‌کشد  
  هر یکی عاشق چو منصورند خود را می‌کشند غیر عاشق وانما که خویش عمدا می‌کشد  
  صد تقاضا می‌کند هر روز مردم را اجل عاشق حق خویشتن را بی‌تقاضا می‌کشد  
  بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا می‌کشد  
  شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب شمع‌های اختران را بی‌محابا می‌کشد