دیوان شمس/دشمن خویشیم و یار آنک ما را میکشد
ظاهر
دشمن خویشیم و یار آنک ما را میکشد | غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد | |||||
زان چنان شیرین و خوش در پای او جان می دهیم | کان ملک ما را به شهد و شیر و حلوا میکشد | |||||
خویش فربه مینماییم از پی قربان عید | کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا میکشد | |||||
آن بلیس بیتبش مهلت همیخواهد از او | مهلتی دادش که او را بعد فردا میکشد | |||||
همچو اسماعیل قربان وار پیشش سر بنه | سر مکش از دست او گر می کشد تا میکشد | |||||
نیست عزراییل را دست و رهی بر عاشقان | عاشقان عشق را هم عشق و سودا میکشد | |||||
کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون | خفیه صد جان میدهد دلدار و پیدا میکشد | |||||
از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین | کو تو را بر آسمان بر میکشد یا میکشد | |||||
روح ریحی میستاند راح روحی میدهد | باز جان را میرهاند جغد غم را میکشد | |||||
آن گمان ترسا برد مومن ندارد آن گمان | کو مسیح خویشتن را بر چلیپا میکشد | |||||
هر یکی عاشق چو منصورند خود را میکشند | غیر عاشق وانما که خویش عمدا میکشد | |||||
صد تقاضا میکند هر روز مردم را اجل | عاشق حق خویشتن را بیتقاضا میکشد | |||||
بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان | گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا میکشد | |||||
شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب | شمعهای اختران را بیمحابا میکشد |