دیوان شمس/در سفر هوای تو بیخبرم به جان تو
ظاهر
در سفر هوای تو بیخبرم به جان تو | نیک مبارک آمدهست این سفرم به جان تو | |||||
لعل قبا سمر شدی چونک در آن کمر شدی | کشته زار در میان زان کمرم به جان تو | |||||
همچو قمر برآمدی بر قمران سر آمدی | همچو هلال زار من زان قمرم به جان تو | |||||
خشک و ترم خیال تو آینه جمال تو | خشک لبم ز سوز دل چشم ترم به جان تو | |||||
تا تو ز لعل بستهات تنگ شکر گشادهای | چون مگس شکسته پر بر شکرم به جان تو | |||||
دام همیشه تا بود آفت بال و پر بود | رسته شود ز دام تو بال و پرم به جان تو | |||||
در تبریز شمس دین هست چراغ هر سحر | طالب آفتاب من چون سحرم به جان تو |