دیوان شمس/در دلت چیست عجب که چو شکر میخندی
ظاهر
در دلت چیست عجب که چو شکر میخندی | دوش شب با کی بدی که چو سحر میخندی | |||||
ای بهاری که جهان از دم تو خندان است | در سمن زار شکفتی چو شجر میخندی | |||||
آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی | و اندر آتش بنشستی و چو زر میخندی | |||||
مست و خندان ز خرابات خدا میآیی | بر شر و خیر جهان همچو شرر میخندی | |||||
همچو گل ناف تو بر خنده بریدهست خدا | لیک امروز مها نوع دگر میخندی | |||||
باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند | ز چه باغی تو که همچون گلتر میخندی | |||||
تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد | چو مه از چرخ بر آن تیر و سپر میخندی | |||||
بوی مشکی تو که بر خنگ هوا میتازی | آفتابی تو که بر قرص قمر میخندی | |||||
تو یقینی و عیان بر ظن و تقلید بخند | نظری جمله و بر نقل و خبر میخندی | |||||
در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی | بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر میخندی | |||||
از میان عدم و محو برآوردی سر | بر سر و افسر و بر تاج و کمر میخندی | |||||
چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشادهست | تویی آن شیر که بر جوع بقر میخندی | |||||
آهوان را ز دمت خون جگر مشک شدهست | رحمت است آنک تو بر خون جگر میخندی | |||||
آهوان را به گه صید به گردون گیری | ای که بر دام و دم شعبده گر میخندی | |||||
دو سه بیتی که بماندهست بگو مستانه | ای که تو بر دل بیزیر و زبر میخندی |