پرش به محتوا

دیوان شمس/دریغا کز میان ای یار رفتی

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(دریغا کز میان ای یار رفتی)
  دریغا کز میان ای یار رفتی به درد و حسرت بسیار رفتی  
  بسی زنهار گفتی لابه کردی چه سود از حکم بی‌زنهار رفتی  
  به هر سو چاره جستی حیله کردی ندیده چاره و ناچار رفتی  
  کنار پرگل و روی چو ماهت چه شد چون در زمین خوار رفتی  
  ز حلقه دوستان و همنشینان میان خاک و مور و مار رفتی  
  چه شد آن نکته‌ها و آن سخن‌ها چه شد عقلی که در اسرار رفتی  
  چه شد دستی که دست ما گرفتی چه شد پایی که در گلزار رفتی  
  لطیف و خوب و مردم دار بودی درون خاک مردم خوار رفتی  
  چه اندیشه که می‌کردی و ناگاه به راه دور و ناهموار رفتی  
  فلک بگریست و مه را رو خراشید در آن ساعت که زار زار رفتی  
  دلم خون شد چه پرسم من چه دانم بگو باری عجب بیدار رفتی  
  چو رفتی صحبت پاکان گزیدی و یا محروم و باانکار رفتی  
  جوابک‌های شیرینت کجا شد خمش کردی و از گفتار رفتی  
  زهی داغ و زهی حسرت که ناگه سفر کردی مسافروار رفتی  
  کجا رفتی که پیدا نیست گردت زهی پرخون رهی کاین بار رفتی