دیوان شمس/دریغا کز میان ای یار رفتی
ظاهر
دریغا کز میان ای یار رفتی | به درد و حسرت بسیار رفتی | |||||
بسی زنهار گفتی لابه کردی | چه سود از حکم بیزنهار رفتی | |||||
به هر سو چاره جستی حیله کردی | ندیده چاره و ناچار رفتی | |||||
کنار پرگل و روی چو ماهت | چه شد چون در زمین خوار رفتی | |||||
ز حلقه دوستان و همنشینان | میان خاک و مور و مار رفتی | |||||
چه شد آن نکتهها و آن سخنها | چه شد عقلی که در اسرار رفتی | |||||
چه شد دستی که دست ما گرفتی | چه شد پایی که در گلزار رفتی | |||||
لطیف و خوب و مردم دار بودی | درون خاک مردم خوار رفتی | |||||
چه اندیشه که میکردی و ناگاه | به راه دور و ناهموار رفتی | |||||
فلک بگریست و مه را رو خراشید | در آن ساعت که زار زار رفتی | |||||
دلم خون شد چه پرسم من چه دانم | بگو باری عجب بیدار رفتی | |||||
چو رفتی صحبت پاکان گزیدی | و یا محروم و باانکار رفتی | |||||
جوابکهای شیرینت کجا شد | خمش کردی و از گفتار رفتی | |||||
زهی داغ و زهی حسرت که ناگه | سفر کردی مسافروار رفتی | |||||
کجا رفتی که پیدا نیست گردت | زهی پرخون رهی کاین بار رفتی |