دیوان شمس/درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر
ظاهر
درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر | نه رنج اره کشیدی نه زخمههای تبر | |||||
ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب | جهان چگونه منور شدی بگاه سحر | |||||
ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق | کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر | |||||
چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد | مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر | |||||
نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان | نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر | |||||
نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب | بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور | |||||
وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش | چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر | |||||
ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه | که از چنین سفری گشت خاک معدن زر | |||||
ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی | چنانک رست ز تلخی هزار گونه ثمر | |||||
ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی | از آنک هر ثمر از نور شمس یابد فر |