دیوان شمس/خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری
ظاهر
خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری | خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری | |||||
خنک آن دم که بگویی که بیا عاشق مسکین | که تو آشفته مایی سر اغیار نداری | |||||
خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت | تو بگویی که چه خواهی ز من ای مست نزاری | |||||
خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقی مجلس | که کند بر کف ساقی قدح باده سواری | |||||
شود اجزای تن ما خوش از آن باده باقی | برهد این تن طامع ز غم مایده خواری | |||||
خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض | بستاند گرو از ما بکش و خوب عذاری | |||||
خنک آن دم که ز مستی سر زلف تو بشورد | دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری | |||||
خنک آن دم که بگوید به تو دل کشت ندارم | تو بگویی که بروید پی تو آنچ بکاری | |||||
خنک آن دم که شب هجر بگوید که شبت خوش | خنک آن دم که سلامی کند آن نور بهاری | |||||
خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت | تو از آن ابر به صحرا گهر لطف بباری | |||||
خورد این خاک که تشنهتر از آن ریگ سیاه است | به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری | |||||
دخل العشق علینا بکأوس و عقار | ظهر السکر علینا لحبیب متوار | |||||
سخنی موج همیزد که گهرها بفشاند | خمشش باید کردن چو در اینش نگذاری |