دیوان شمس/خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن
ظاهر
خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن | زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن | |||||
زهی دریای پرگوهر زهی افلاک پراختر | زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن | |||||
ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی | ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را دامن | |||||
چه می گویم من ای دلبر نظیر تو دو سه ابتر | چه تشبیهت کنم دیگر چه دارم من چه دانم من | |||||
بگو ای چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را | چه خواهی دید خلقان را چه گردی گرد آهرمن | |||||
شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری | زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان کندن | |||||
مرا باری عنایاتش خطابات و مراعاتش | شعاعات و ملاقاتش یکی طوقی است در گردن | |||||
حلاوتهای آن مفضل قرار و صبر برد از دل | که دیدم غیر او تا من سکون یابم در این مسکن | |||||
به غیر آن جلال و عز که او دیگر نشد هرگز | همه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زن | |||||
منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم | ز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغن | |||||
بسوزان هر چه من دارم به غیر دل که اندر دل | به هر ساعت همیسازی ز کر و فر خود گلشن | |||||
غلام زنگی شب را تو کردی ساقی خلقان | غلام روز رومی را بدادی دار و گیر و فن | |||||
وانگه این دو لالا را رقیب مرد و زن کردی | که تا چون دانه شان از که گزینی اندر این خرمن | |||||
همه صاحب دلان گندم که بامغزند و بالذت | همه جسمانیان چون که که بیمغزند در مطحن | |||||
درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان | درخت خشک بیمعنی چه باشد هیزم گلخن | |||||
خیالت می رود در دل چو عیسی بهر جان بخشی | چنانک وحی ربانی به موسی جانب ایمن | |||||
خیالت را نشانیها زر و گوهرفشانیها | کز او خندان شود دندان کز او گویا شود الکن | |||||
دو غماز دگر دارم یکی عشق و دگر مستی | حریفان را نمیگویم یکی از دیگری احسن | |||||
ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می بینم | ولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن | |||||
ز چشم روز می ترسم که چشمش سحرها دارد | ز زلف شام می ترسم که شب فتنه است و آبستن | |||||
مرا گوید چه می ترسی که کوبد مر تو را محنت | که سرمه نور دیده شد چو شد ساییده در هاون | |||||
همه خوف از وجود آید بر او کم لرز و کم می زن | همه ترس از شکست آید شکسته شو ببین ممن | |||||
ز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدم | ز ترس بازدادن من چو دزدانم در این مکمن | |||||
سبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدان | کشاند شحنه دادش ز هر گوشه به پرویزن | |||||
چو هیزم بیخبر بودی ز عشق آتش به تو درزد | بجه چون برق از این آتش برآ چون دود از این روزن | |||||
چه خنجر می کشی این جا تو گردن پیش خنجر نه | که تا زفتی نگنجی تو درون چشمه سوزن | |||||
در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن | اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاک تغزیلا | |||||
بود کان غزل در سوزن نگنجد کاین دمت غزل است | که می ریسی ز پنبه تن که بافی حله ادکن | |||||
لباس حله ادکن ز غزل پنبگی ناید | مگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن مخزن | |||||
چو ابریشم شوی آید و ریشم تاب وحی او | تو را گوید بریس اکنون بدم پیغام مستحسن | |||||
چه باشد وحی در تازی به گوش اندر سخن گفتن | دهل می نشنود گوشت به جهد و جد نوبت زن | |||||
گران گوشی وانگه تو به گوش اندرکنی پنبه | چنانک گفت واستغشوا بپیچی سر به پیراهن | |||||
گران گوشی گران جسمی گران جانی نذیر آمد | که می گوید تو را هر یک الا یا علج لا تمن | |||||
سبک گوشی سبک جسمی سبک جانی بشیر آمد | که می گوید تو را هر یک الا یا لیث لا تحزن | |||||
بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند | که بگریزند این خوبان ز شکل بارد بهمن | |||||
بهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش رو | که بیآن حسن و بیآن عشق باشد مرد مستهجن | |||||
اگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر رو | خمش کن سوی این منطق به نظم و نثر لاترکن | |||||
که برکنده شوی از فکر چون در گفت می آیی | مکن از فکر دل خود را از این گفت زبان برکن | |||||
قضا خنبک زند گوید که مردان عهدها کردند | شکستم عهدهاشان را هلا می کوش ما امکن | |||||
ستیزه می کنی با خود کز این پس من چنین باشم | ز استیزه چه بربندی قضا را بنگر ای کودن | |||||
نکاحی می کند با دل به هر دم صورت غیبی | نزاید گر چه جمع آیند صد عنین و استرون | |||||
صور را دل شده جاذب چو عنین شهوت کاذب | ز خوبان نیست عنین را بجز بخشیدن وجکن | |||||
بیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خون ریزی | قضا را گو که از بالا جهان را در بلا مفکن |