دیوان شمس/خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری
ظاهر
خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری | جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری | |||||
قمری است رونموده پر نور برگشوده | دل و چشم وام بستان ز کسی اگر نداری | |||||
عجب از کمان پنهان شب و روز تیر پران | بسپار جان به تیرش چه کنی سپر نداری | |||||
مس هستیت چو موسی نه ز کیمیاش زر شد | چه غم است اگر چو قارون به جوال زر نداری | |||||
به درون توست مصری که تویی شکرستانش | چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری | |||||
شده ای غلام صورت به مثال بت پرستان | تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری | |||||
به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی | بت خویش هم تو باشی به کسی گذر نداری | |||||
خردانه ظالمی تو که ورا چو ماه گویی | ز چه روش ماه گویی تو مگر بصر نداری | |||||
سر توست چون چراغی بگرفته شش فتیله | همه شش ز چیست روشن اگر آن شرر نداری | |||||
تن توست همچو اشتر که برد به کعبه دل | ز خری به حج نرفتی نه از آنک خر نداری | |||||
تو به کعبه گر نرفتی بکشاندت سعادت | مگریز ای فضولی که ز حق عبر نداری |