دیوان شمس/حدی نداری در خوش لقایی
ظاهر
حدی نداری در خوش لقایی | مثلی نداری در جان فزایی | |||||
بر وعده تو بر نجده تو | که م دوش گفتی هی تو کجایی | |||||
کردم کرانه ز اهل زمانه | رفتم به خانه تا تو بیایی | |||||
نزلت چشیدم رویت ندیدم | آن قرص مه را کی مینمایی | |||||
ماهی کمالی آب زلالی | جاه و جلالی کان عطایی | |||||
امروز مستم مجنون پرستم | بگرفت دستم دست خدایی | |||||
ای ساقی شه هین الله الله | افزون ده آن می چون مرتضایی | |||||
یک گوشه جان ماندست پیچان | و آن پیچش از تو یابد رهایی | |||||
جنگ است نیمم با نیم دیگر | هین صلح شان ده تا چند پایی | |||||
زاغی و بازی در یک قفص شد | و از زخم هر دو در ابتلایی | |||||
بگشا قفس را تا ره شودشان | جنگی نماند چون در گشایی | |||||
نفسی و عقلی در سینه ما | در جنگ و محنت مست خدایی | |||||
گر جنگ خواهی درشان فروبند | ور نی بکن شان یک دم سقایی | |||||
در آب افکن چون مهد موسی | این جان ما را چون جان مایی | |||||
تا کش نیاید فرعون ملعون | نی آن عوانان اندر دغایی | |||||
در آب رقصان مهد لطیفش | از خوف رسته وز بینوایی | |||||
فرعون اکنون بشناسد او را | کز راه آب او کرد ارتقایی | |||||
تو میر آبی و آن آب قایم | داد و دهش را دایم سزایی | |||||
در خانه موسی در خوف جان بد | در آب بودش امن بقایی | |||||
هر چیز زنده از آب باشد | کب است ما را نقل سمایی | |||||
تو آب آبی تو تاب تابی | آب از تو یابد لطف و روایی | |||||
قارون نعمت طماع گردد | در بخشش تو گیرد گدایی | |||||
جز در گدایی کس این نیابد | ناموس کم کن با کبریایی | |||||
گیرنده خواهد جوینده خواهد | ناموس آرد جان را جدایی | |||||
خاموش کردم لیکن روانم | در اندرونم گشتهست نایی |