دیوان شمس/جهان را بدیدم وفایی ندارد
ظاهر
جهان را بدیدم وفایی ندارد | جهان در جهان آشنایی ندارد | |||||
در این قرص زرین بالا تو منگر | که در اندرون بوریایی ندارد | |||||
بس ابله شتابان شده سوی دامش | چو کوری که در کف عصایی ندارد | |||||
بر او گشته ترسان بر او گشته لرزان | زهی علتی کان دوایی ندارد | |||||
نموده جمالی ولی زیر چادر | عجوزی قبیحی لقایی ندارد | |||||
کسی سر نهد بر فسونش که چون مار | ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد | |||||
کسی جان دهد در رهش کز شقاوت | ز جانان ره جان فزایی ندارد | |||||
چه مردار مسی که مرد او ز مسی | که پنداشت کو کیمیایی ندارد | |||||
برای خیالی شده چون خیالی | بجز درد و رنج و عنایی ندارد | |||||
چرا جان نکارد به درگاه معشوق | عجب عشق خود اصطفایی ندارد | |||||
چه شاهان که از عشق صد ملک بردند | که آن سلطنت منتهایی ندارد | |||||
چه تقصیر کردست این عشق با تو | که منکر شدی کو عطایی ندارد | |||||
به یک دردسر زو تو پا را کشیدی | چه ره دیدهای کان بلایی ندارد | |||||
خمش کن نثارست بر عاشقانش | گهرها که هر یک بهایی ندارد |