دیوان شمس/جان منست او هی مزنیدش
ظاهر
جان منست او هی مزنیدش | آن منست او هی مبریدش | |||||
آب منست او نان منست او | مثل ندارد باغ امیدش | |||||
باغ و جنانش آب روانش | سرخی سیبش سبزی بیدش | |||||
متصلست او معتدلست او | شمع دلست او پیش کشیدش | |||||
هر که ز غوغا وز سر سودا | سر کشد این جا سر ببریدش | |||||
هر که ز صهبا آرد صفرا | کاسه سکبا پیش نهیدش | |||||
عام بیاید خاص کنیدش | خام بیاید هم بپزیدش | |||||
نک شه هادی زان سوی وادی | جانب شادی داد نویدش | |||||
داد زکاتی آب حیاتی | شاخ نباتی تا بمزیدش | |||||
باده چو خورد او خامش کرد او | زحمت برد او تا طلبیدش |