دیوان شمس/تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل
ظاهر
تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل | چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل | |||||
چو گه خدمت شه آید من میدانم | گر ز آب و گلم ای دوست نیم پای به گل | |||||
در نمازش چو خروسم سبک و وقت شناس | نه چو زاغم که بود نعره او وصل گسل | |||||
من ز راز خوش او یک دو سخن خواهم گفت | دل من دار دمی ای دل تو بیغش و غل | |||||
لذت عشق بتان را ز زحیران مطلب | صبح کاذب بود این قافله را سخت مضل | |||||
من بحل کردم ای جان که بریزی خونم | ور نریزی تو مرا مظلمه داری نه بحل | |||||
پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم | سخنانی که نیاید به زبان و به سجل | |||||
گر چه آن فهم نکردی تو ولی گرم شدی | هله گرمی تو بیفزا چه کنی جهد مقل | |||||
سردی از سایه بود شمس بود روشن و گرم | فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل | |||||
تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست | چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل | |||||
شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت | که گرفتار شدست او به چنین علت سل |