دیوان شمس/تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل)
  تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل  
  چو گه خدمت شه آید من می‌دانم گر ز آب و گلم ای دوست نیم پای به گل  
  در نمازش چو خروسم سبک و وقت شناس نه چو زاغم که بود نعره او وصل گسل  
  من ز راز خوش او یک دو سخن خواهم گفت دل من دار دمی ای دل تو بی‌غش و غل  
  لذت عشق بتان را ز زحیران مطلب صبح کاذب بود این قافله را سخت مضل  
  من بحل کردم ای جان که بریزی خونم ور نریزی تو مرا مظلمه داری نه بحل  
  پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم سخنانی که نیاید به زبان و به سجل  
  گر چه آن فهم نکردی تو ولی گرم شدی هله گرمی تو بیفزا چه کنی جهد مقل  
  سردی از سایه بود شمس بود روشن و گرم فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل  
  تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل  
  شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت که گرفتار شدست او به چنین علت سل