دیوان شمس/تو جانا بیوصالش در چه کاری
ظاهر
تو جانا بیوصالش در چه کاری | به دست خویش بیوصلش چه داری | |||||
همه لافت که زاریها کنم من | به نزد او نیرزد خاک زاری | |||||
اگر سنگت ببیند بر تو گرید | که از وصل چه کس گشتی تو عاری | |||||
به وصلش مر سما را فخر بودی | به هجرش خاک را اکنون تو عاری | |||||
چنان مغرور و سرکش گشته بودی | زمان وصل یعنی یار غاری | |||||
از آن میها ز وصلش مست بودی | نک آمد مر تو را دور خماری | |||||
ولیکن مرغ دولت مژده آورد | کز آن اقبال میآید بهاری | |||||
ز لطف و حلم او بودهست آن وصل | نبود از عقل و فرهنگ و عیاری | |||||
به پیر هندوی بگذشت لطفش | چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری | |||||
چنینها دیدهای از لطف و حسنش | تو جانا کز پی او بیقراری | |||||
چه سودم دارد ار صد ملک دارم | که تو که جان آنی در فراری | |||||
خداوندی ز تو دور است ای دل | که بیاو یاوه گشته و بیمهاری | |||||
هزاران زخم دارد از تو ای هجر | که این دم بر سر گنجش تو ماری | |||||
ایا روز فراقم همچو قیری | ایا روز وصالم همچو قاری | |||||
تو بودی در وصالش در قماری | کنون تو با خیالش در قماری | |||||
به هجر فخر ما شمس الحق و دین | ایا صبرا نکردی هیچ یاری | |||||
مگر صبری که رست از خاک تبریز | خورم یابم دمی زو بردباری | |||||
ببینا این فراق من فراقی | ببینا بخت لنگم راهواری |