دیوان شمس/بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن
ظاهر
بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن | هر سر که دوی دارد در گردن ترسا کن | |||||
اندر قفص هستی این طوطی قدسی را | زان پیش که برپرد شکرانه شکرخا کن | |||||
چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان | هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن | |||||
دردی وجودت را صافی کن و پالوده | وان شیشه معنی را پرصافی صهبا کن | |||||
تا مار زمین باشی کی ماهی دین باشی | ما را چو شدی ماهی پس حمله به دریا کن | |||||
اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد | گر آدمیی آخر سر جانب بالا کن | |||||
در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم | بر صدر ملک بنشین تدریس ز اسما کن | |||||
چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو | جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء کن | |||||
گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو | ور زانک کنی مسکن بر طارم خضرا کن | |||||
می باش چو مستسقی کو را نبود سیری | هر چند شوی عالی تو جهد به اعلا کن | |||||
هر روح که سر دارد او روی به در دارد | داری سر این سودا سر در سر سودا کن | |||||
بی سایه نباشد تن سایه نبود روشن | برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها کن | |||||
بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو | کاین عشق همیگوید کز عقل تبرا کن | |||||
هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو | هم مست شو و هم می بیهر دو تو گیرا کن | |||||
هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو | هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما کن | |||||
تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو | گه عاشق زناری گه قصد چلیپا کن | |||||
دانا شدهای لیکن از دانش هستانه | بی دیده هستانه رو دیده تو بینا کن | |||||
موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی | از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا کن |