دیوان شمس/بیست و چهارم
ظاهر
امروز به قونیه، میخندد صد مه رو | یعنی که ز لارنده، میآید شفتالو | |||||
در پیش چنین خنده، جانست و جهان، بنده | صد جان و جهان نو ، در میرسد از هر سو | |||||
کهنه بگذار و رو در بر کش یار نو | نو بیش دهد لذت، ای جان و جهان، نوجو | |||||
عالم پر ازین خوبان، ما را چه شدست ای جان؟! | هر سوی یکی خسرو، خندان لب و شیرین خو | |||||
بر چهرهی هر یک بت بنوشته که لاتکبت | بر سیب زنخ مرقم من یمشق لایصحو | |||||
برخیز که تا خیزیم، با دوست درآمیزیم | لالا چه خبر دارد، از ما و ازان لولو؟! | |||||
بهر گل رخسارش، کز باغ بقا روید | چون فاخته میگوید هر بلبل جان: « کوکو » | |||||
گر این شکرست ای جان، پس چه بود آن شکر | ای جان مرا مستی، وی درد مرا دارو | |||||
بازآمد و بازآمد، آن دلبر زیبا خد | تا فتنه براندازد، زن را ببرد از شو | |||||
با خوبی یار من زن چه بود؟! طبلک زن | در مطبخ عشق او، شو چه بود؟ کاسه شو | |||||
گر درنگری خوش خوش، اندر سرانگشتش | نی جیب نسب گیری، نی چادر اغلاغو | |||||
شب خفته بدی ای جان، من بودم سرگردان | تا روز دهل میزد آن شاه برین بارو | |||||
گفتم ز فضولی من: « ای شاه خوش روشن | این کار چه کار تست ؟! کو سنجر و کو قتلو » | |||||
گفتا: « بنگر آخر از عشق من فاخر | هم خواجه و هم بنده، افتاده میان کو | |||||
بر طبل کسی دیگر برنارد عاشق سر | پیراهن یوسف را مخصوص و شدست این بو | |||||
مستست دماغ من، خواهم سخنی گفتن | تا باشم من مجرم تا باشم یا زقلو | |||||
گیرم که بگویم من، چه سود ازین گفتن؟ | گوش همه عالم را بر دوزد آن جادو | |||||
ترجیع کنم ای جان گر زانک بخندی تو | تا از خوشی و مستی بر شیر جهد آهو | |||||
ای عید غلام تو، وای جان شده قربانت | تا زنده شود قربان، پیش لبت خندانت | |||||
چون قند و شکر آید پیش تو؟! که میباید | بر قند و شکر خندد آن لعل سخندانت | |||||
هرکس که ذلیل آمد، در عشق عزیز آمد | جز تشنه نیاشامد از چشمهی حیوانت | |||||
ای شادی سرمستان، ای رونق صد بستان | بنگر به تهیدستان، هریک شده مهمانت | |||||
پرکن قدحی باده، تا دل شود آزاده | جان سیر خورد جانا، از مایدهی خوانت | |||||
بس راز نیوشیدم، بس باده بنوشیدم | رازم همه پیدا کرد، آن بادهی پنهانت | |||||
ای رحمت بیپایان وقتست که در احسان | موجی بزند ناگه بحر گهرافشانت | |||||
تا دامن هر جانی، پر در وگهر گردد | تا غوطه خورد ماهی در قلزم احسانت | |||||
وقتیست که سرمستان گیرند ره خانه | شب گشت چه غم از شب با ماه درخشانت | |||||
ای عید، بیفکن خوان، داد از رمضان بستان | جمعیت نومان ده، زان جعد پریشانت | |||||
در پوش لباس نو، خوش بر سر منبر رو | تا سجدهی شکر آرد، صد ماه خراسانت | |||||
ای جان بداندیشش، گستاخ درآ پیشش | من مجرم تو باشم، گر گیرد دربانت | |||||
در باز شود والله، دربان بزند قهقه | بوسد کف پای تو، چو نبیند حیرانت | |||||
خنده بر یار من، پنهان نتوان کردن | هردم رطلی خنده میریزد در جانت | |||||
ای جان، ز شراب مر، فربه شدی و لمتر | کز فربهی گردن، بدرید گریبانت | |||||
با چهرهی چون اطلس، زین اطلس ما را بس | تو نیز شوی چون ما گر روی دهد آنت | |||||
زینها بگذشتم من گیر این قدح روشن | مستی کن و باقی را درده به عزیزانت | |||||
چون خانه روند ایشان شب مانم من تنها | با زنگیکان شب تا روز بکوبم پا | |||||
امروز گرو بندم با آن بت شکرخا | من خوشتر میخندم، یا آن لب چون حلوا؟ | |||||
من نیم دهان دارم، آخر چه قدر خندم؟! | او همچو درخت گل، خندست ز سر تا پا | |||||
هستم کن جانا خوش تا جان بدهد شرحش | تا شهر برآشوبد زین فتنه و زین غوغا | |||||
شهری چه محل دارد کز عشق تو شور آرد؟ | دیوانه شود ماهی از عشق تو در دریا | |||||
بر روی زمین ای جان، این سایهی عشق آمد | تا چیست خدا داند از عشق، برین بالا! | |||||
کو عالم جسمانی؟! کو عالم روحانی؟! | کو پا و سر گلها؟ کو کر و فر دلها؟! | |||||
با مشعلهی جانان، در پیش شعاع جان | تاریک بود انجم، بیمغز بود جوزا | |||||
چون نار نماید آن، خود نور بود آخر | سودای کلیم الله شد جمله ید بیضا | |||||
مگریز ز غم ای جان، در درد بجو درمان | کز خار بروید گل، لعل و گهر از خارا | |||||
زین جمله گذر کردم ساقی! می جان درده | ای گوشهی هر زندان با روی خوشت صحرا | |||||
ای ساقی روحانی، پیشآر می جانی | تو چشمهی حیوانی، ما جمله در استسقا | |||||
لب بسته و سرگردان ما را مگذار ای جان | ساغر هله گردان کن، پر بادهی جانافزا | |||||
آن بادهی جانافزا، از دل ببرد غم را | چون سور و طرب سازد هر غصه و ماتم را | |||||
چون باشد جام جان، خوبی و نظام جان | کز گفتن نام جان، دل میبرود از جا | |||||
گفتم به دل: « از محنت، باز آی یکی ساعت » | گفتا که: « نمیآیم، کاین خار به از خرما » | |||||
ماهی که هم از اول با حر بیارامد | در جوی نیاساید حوضش نشود مأوا | |||||
گر آبم در پستی، من بفسرم از هستی | خورشید پرستم من خو کرده در آن گرما | |||||
در محنت عشق او، درجست دوصد راحت | زین محنت خوش ترسان کی باشد جز ترسا؟! |