دیوان شمس/بیست و ششم
ظاهر
ای جان مرا از غم و اندیشه خریده | جان را بستم در گل و گلزار کشیده | |||||
دیده که جهان از نظرش دور فتادهست | نادیده بیاورده دگرباره، بدیده | |||||
جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال | تا دررسد اندر هوس خویش جریده | |||||
جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟! | پا در چه اندیشه و سودا بتنیده | |||||
آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد | شیرین بودش لاجرم ای دوست عقیده | |||||
آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها | باشند درختان تو از میوه خمیده | |||||
جان را زند آ، باغ صلاهای تعالوا | جان در تن پرخون پر از ریم، خزیده | |||||
چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گیر | در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده | |||||
پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن | کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده | |||||
این گردن ما زین رسن پیسهی ایام | کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟ | |||||
از بولهب و جفتی او، چونک ببریم | بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده | |||||
بیفصل خزان گلشن ارواح شکفته | بیکام و دهان هر فرس روح چریده | |||||
افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا | مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده | |||||
ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند | مستان همه از بهر چنین گنج، خرابند | |||||
باد آمد و با بید همی گوید: « هی هی، | این جنبش و این شورش و این رقص تو تا کی؟ » | |||||
میگوید آن بید، بدان باد: « ز خود پرس | ای برده مرا از سرو، ای داده مرا می | |||||
اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست | ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی | |||||
از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ | کین سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی » | |||||
آن ترک سلامم کند و گوید: « کیسن » | گویم که: « خمش کن که نه کی دانم و نی بی » | |||||
آن معتزلی پرسد، معدوم نه شیء است ؟ | بیخود بر من شیی بود، و با خود لاشی | |||||
لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو | از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی | |||||
اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی | باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی | |||||
پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟ | گفت: « آنک نترسم ز زمستان و نه از دی » | |||||
نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید | وین دور نماند چو کند راه،خدا طی | |||||
گیرم که نبینی به نظر چشمهی خورشید | نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟ | |||||
هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی | تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی | |||||
خورشید نماید خبر بیدم و بیحرف | بربند لب از ابجد و از هوز و حطی | |||||
ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم | بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم | |||||
برجه که رسیدند رسولان بهاری | انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری | |||||
از دشت عدم تا بوجودست بسی راه | آموخت عدم را شه، الاقی و سواری | |||||
در باغ زهر گور یکی مرده برآمد | بنگر به عزیزان که برستند ز خواری | |||||
در زلزلت الارض خدا گفت زمین را | امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری | |||||
ابرش عوض آب همی روح فشاند | تو شرم نداری که بنالی ز نزاری؟ ! |