پرش به محتوا

دیوان شمس/بیست و ششم

از ویکی‌نبشته
  ای جان مرا از غم و اندیشه خریده جان را بستم در گل و گلزار کشیده  
  دیده که جهان از نظرش دور فتاده‌ست نادیده بیاورده دگرباره، بدیده  
  جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال تا دررسد اندر هوس خویش جریده  
  جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟! پا در چه اندیشه و سودا بتنیده  
  آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد شیرین بودش لاجرم ای دوست عقیده  
  آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها باشند درختان تو از میوه خمیده  
  جان را زند آ، باغ صلاهای تعالوا جان در تن پرخون پر از ریم، خزیده  
  چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گیر در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده  
  پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده  
  این گردن ما زین رسن پیسه‌ی ایام کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟  
  از بولهب و جفتی او، چونک ببریم بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده  
  بی‌فصل خزان گلشن ارواح شکفته بی‌کام و دهان هر فرس روح چریده  
  افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده  
  ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند مستان همه از بهر چنین گنج، خرابند  
  باد آمد و با بید همی گوید: « هی هی، این جنبش و این شورش و این رقص تو تا کی؟ »  
  می‌گوید آن بید، بدان باد: « ز خود پرس ای برده مرا از سرو، ای داده مرا می  
  اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی  
  از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ کین سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی »  
  آن ترک سلامم کند و گوید: « کیسن » گویم که: « خمش کن که نه کی دانم و نی بی »  
  آن معتزلی پرسد، معدوم نه شیء است ؟ بیخود بر من شیی بود، و با خود لاشی  
  لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی  
  اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی  
  پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟ گفت: « آنک نترسم ز زمستان و نه از دی »  
  نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید وین دور نماند چو کند راه،خدا طی  
  گیرم که نبینی به نظر چشمه‌ی خورشید نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟  
  هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی  
  خورشید نماید خبر بی‌دم و بی‌حرف بربند لب از ابجد و از هوز و حطی  
  ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم  
  برجه که رسیدند رسولان بهاری انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری  
  از دشت عدم تا بوجودست بسی راه آموخت عدم را شه، الاقی و سواری  
  در باغ زهر گور یکی مرده برآمد بنگر به عزیزان که برستند ز خواری  
  در زلزلت الارض خدا گفت زمین را امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری  
  ابرش عوض آب همی روح فشاند تو شرم نداری که بنالی ز نزاری؟ !