دیوان شمس/بیستم
ظاهر
هله درده می بگزیده که مهمان توم | ز پریشانی زلف توپریشان توم | |||||
تلخ و شیرین لب ما را ز حرم بیرون آر | نقد ده نقد، که عباس حرمدان توم | |||||
آنچ دادی و بدیدی که بدان زنده شدم | مردهی جرعهی آن چشمهی حیوان توم | |||||
باده بر باد دهد هردو جهان را چو غبار | وآنگهان جلوه شود که مه تابان تو | |||||
وانگهان جام چو جان آرد کین بر جان زن | گر نیم جان تو آخر نه ز جانان توم؟ | |||||
مرکبش دست بود زانک قدح شهبازست | که صیادم من و سر فتنهی مرغان توم | |||||
وانگه از دست بپرد سوی ایوان دماغ | که گزین مشعله و رونق ایوان تو | |||||
آب رو رفت مهان را پی نان و پی آب | مژدهای مست که من آب تو و نان توم | |||||
بحر بر کف که گرفتست؟ تو باری برگیر | خوش همی خند که من گوهر دندان توم | |||||
من سه پندت دهم، اول توسپند ما باش | که خلیلی و نسوزی چو سپندان توم | |||||
در خانه هله بگشای که در کوی تویم | قصص جایزه برخوان نه که بر خوان توم؟ | |||||
هین به ترجیع بگردان غزلم را برگو | گر تو شیدا نشدی قصهی شیدا برگو | |||||
ز آب چون آتش تو دیگ دماغم جوشید | سبک ای سیمبر مشعله سیما برگو | |||||
ز پگه جام چو دریا چو به کف بگرفتم | صفت موج دل و گوهر گویا برگو | |||||
بحر پرجوش چو لالاست بر آن در یتیم | کف بزن خوش صفت لولوی لالا برگو | |||||
هرکسی دارد در سینه تمنای دگر | زان سر چشمه کزو زاد تمنا برگو | |||||
جمع کن جمله هوسهای پراکنده به می | زان هوس که پنهان شد ز هوسها برگو | |||||
ز آفتابی که برآید سپس مشرق جان | که بدو محو شود ظل من و ما برگو | |||||
شش جهت انس و پری محرم آن راز نیند | سر بگردان سوی بیجا و همانجا برگو | |||||
چند باشد چو تنور این شکمت پر ز خمیر؟! | ای خمیری دمی از خمر مصفا برگو | |||||
چند چون زاغ بود نول تو در هر سرگین؟! | خبر جان چو طوطی شکرخا برگو | |||||
زین گذر کن، بده آن جام می روحانی | صفت شعشعهی جام معلا برگو | |||||
مست کن پیر و جوان را، پس از آن مستی کن | مست بیرون رو ازین عیش و تماشا برگو | |||||
هله ترجیع کن اکنون که چنانیم همه | که می از جام و سر از پای ندانیم همه | |||||
جام بر دست به ساقی نگرانیم همه | فارغ از غصهی هر سود و زیانیم همه | |||||
این معلم که خرد بود بشد ما طفلان | یکدگر را ز جنون تخته زنانیم همه | |||||
پا برهنه خرد از مجلس ما دوش گریخت | چونک بیرون ز حد عقل و گمانیم همه | |||||
میرمجلس توی و ما همه در تیر تویم | بند آن غمزه و آن تیر و کمانیم همه | |||||
زهره در مجلس مهمان به می از کار ببرد | ورنه کژرو ز چه رو چون سرطانیم همه؟ | |||||
چشم آن طرفهی بغداد ز ما عقل ربود | تا ندانیم که اندر همدانیم همه | |||||
گفت ساقی: « همه را جمله به تاراج دهم » | همچنان کن هله ای جان که چنانیم همه | |||||
همچو غواص پی گوهر بینام و نشان | غرق آن قلزم بینام و نشانیم همه | |||||
وقت عشرت طرب انگیزتر از جام مییم | در صف رزم چو شمشیر و سنانیم همه | |||||
نزد عشاق بهاریم پر از باغ و چمن | پیش هر منکر افسرده خزانیم همه | |||||
میجهد شعلهی دیگر ز زبانهی دل من | تا ترا وهم نیاید که زبانیم همه | |||||
ساقیا باده بیاور که برانیم همه | که بجز عشق تو از خویش برانیم همه |